گنجور

 
سلمان ساوجی

نمی‌پرسی ز حال ما، نه از ما یاد می‌آری

عزیز من عزیزان را کسی دارد بدین خواری؟

دل من کز همه عالم نیاز آرد به درگاهت

چنان دل را چنین شاید که بی‌جرمی بیازاری؟

دمم دادی که چون چشم خودم دارم به نیکویی

چه خیزد زین درون آخر برون از ناله و زاری

به آزار از درم راندی و رفتی از برم اکنون

طمع دارم که باز آیی و ما را نیز با زاری

مرا تو ماه تابانی ولی بر دیگران تابی

مرا تو آب حیوانی اگر چه در دلم ناری

خوشا آن وقت و آن فرصت که اندر دولت وصلت

به صبح طلعتت تا روز می‌کردم شب تاری

رفیقان خفته و بیدار شب تا روز بخت من

دریغ آن عهد بیداری که خوابی بود پنداری

میان ما به غیر ما حجابی نیست می‌دانم

چه باشد گر در آیی وین حجاب از پیش برداری

به زاری و فغان از من چرا بیزار می‌گردی

دل سلمان تحمل چون تواند کرد بیزاری