گنجور

 
سلمان ساوجی

سری از سر نه ار با ما سر مهر و وفا داری

به ترک سر بگو آنگه بیا گر پای ما داری

به سر باید سپرد این ره تو این صنعت کجا دانی

ز جان باید گذشت اول تو این طاقت کجا داری؟

چو می بر لب رسان جان را اگر کام از لبم جویی

چو گل بر باد ده خود را اگر برگ هوا داری

به عهد جنس ما کم جو نشان عهد حسن از ما

برو بلبل چه می‌خواهی ز گل بوی وفاداری

مپرهیز از هلاک تن بقای جان اگر خواهی

میندیش از سر دار ار سر دار البقا داری

رخ زردست و آه سرد و اشک گرم و خون دل

نشان مرد درد ما تو زین معنی چها داری

مس زنگار خوردم شد ز تاب مهر رویت زر

تو خود مسکین نمی‌دانی که با خود کیمیا داری

دل و جان باختن شرط است سلمان در ره جانان

اگر جان و دلی داری بباز آخر چرا داری؟