گنجور

 
سلمان ساوجی

من هشیار با مستان ندارم روی بنشستن

که می‌گویند بشکن عهد و بی‌شرمیست بشکستن

حدیث دوستان در است و نتوانم شکستن در

ولیکن عهد بتوانم که بازش می‌توان بستن

نیم صافی که برخیزم چو صوفی از سر دردی

چو دردی در بن خمخانه خواهم رفت و بنشستن

همی خواهم من این نوبت ز تو به توبه کلی

بدست شاهدان کردن، ز دست زاهدان رستن

من مسکین به سودای پری رویی گرفتارم

که باد صبح نتواند ز بند زلف او جستن

به سودای تو صد زنجیر روزی بگسلم از هم

ولیکن رشته پیوند نتوانیم بگسستن

مرا پیوند من با من، جدایی داده است از تو

کنون سلمان ز من خواهد بریدن، بر تو پیوستن