خجالت دارم از کویت، ز بس درد سر آوردن
به پیشانی و روی سخت خاک پایت آزردن
چو مجمر گر برآرم زین درون آتشین دودی
ز روی مرحمت باید، بر آن دامن بگستردن
ندارم تاب سودای کمند زلف مه رویان
ولی اکنون چه تدبیرست چون افتاده در گردن
اگر کامم نمیبخشی، ز لب باری، دمی می ده
که از آب حیاتت من هوس دارم دمی خوردن
بده زان راه پرورده، بیادش ساقیا جامی
که می خوردن بیاد یار باشد روح پروردن
چرا در مجلست ره نیست یک شب تا در آموزم
ستادن شمع سان بر پا برت خدمت به سر بردن
اگر قصد سرم داری نزاعی نیست سلمان را
ولیکن شرم میآید، مرا سر پیشت آوردن
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از درد و رنجی که از عشق و وابستگی به معشوق دارد، سخن میگوید. او از خجالتش در برابر معشوق میگوید و به یادآوری لحظات سختی که تجربه کرده، اشاره میکند. شاعر از تمایلش به درک عشق و دریافت محبت معشوق صحبت میکند و به دنبال فرصتی است تا نزد او برود و از جمال و محبتش بهرهمند شود. او همچنین از احساس شرم و تردیدش در ابراز احساساتش به معشوق حرف میزند و در نهایت خواهان یک جرعه از محبت اوست تا از آن بهرهمند شود.
هوش مصنوعی: از تو خجالت میکشم، چون به خاطر مشکلات زیادی که برایم پیش آوردهای، همواره بر خاک پای تو سر فرود آوردهام و زخمهایی بر پیشانی و رویم نشاندهام.
هوش مصنوعی: اگر من از درون خود شعلهای برافروزم، باید دودی از روی رحمت و لطف بر دامن خود بگسترانم.
هوش مصنوعی: من توانایی تحمل آرزوی عشق و زیبایی موی معشوقان را ندارم، اما حالا چه راهی وجود دارد وقتی که این عشق در گردن من افتاده است.
هوش مصنوعی: اگر به من اجازه نمیدهی کاملاً سیراب شوم، حداقل یک لحظه لبهای خود را به من نزدیک کن تا از آب حیاتت برای یک لحظه هم که شده بنوشم.
هوش مصنوعی: ساقیا، از آن راهی که عشق را پرورش داده، برای یاد او جامی بده که وقتی مینوشیم، روح و یاد یار را زنده کند.
هوش مصنوعی: چرا در جمع تو، جایی برای من نیست که یک شب بیایم و مانند شمعی که میسوزد، بر سر پا بایستم و به تو خدمت کنم؟
هوش مصنوعی: اگر میخواهی با من روبهرو شوی، من مشکلی ندارم، سلمان را هم بیدلیل در این میان نمیآورم، اما از اینکه خودم را در مقابل تو قرار دهم، خجالت میکشم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
زهی رسم بناگوشت گل اندر سبزه پروردن
حرامت باد بی یاران می اندر ساغر آوردن
لطافت گویم آن یا حسن یا خود آدمی کشتن
شمایل خوانم آن یا شکل یا خود مردم آزردن
چه رویست آن، تعالی الله که نتوان زیستن بی او؟
[...]
دل آگاه آزاد است از اندیشهٔ مردن
چراغ طور عرفان را نباشد بیم افسردن
رمیدن باعث الفت شود روشن روانان را
که موج آغوش بگشاید ز هر پهلو تهی کردن
بود دایم دلش ز اندیشهٔ روز حساب ایمن
[...]
به خود پیچیدهام نالیدنم نتوان گمان بردن
به رنگ رشته فربه گشتهام لیک از گره خوردن
حضور زندگی، آنگاه استغنا، چه حرفست این
نفس را بر در دل تا به کی ابرام نشمردن
دلی پرواز ده کز ننگ کم ظرفی برون آیی
[...]
به جرم عاشقی روز جزا در دوزخم بردن
از آن بهتر بود زاهد که در افسردگی مردن
مرا چون شمع هرشب سوختن و آنگه سحر مردن
بس آسان است و مشکل بی تو روزی را به شب بردن
نمی کردم تمنای هلاک خویشتن باری
اگر می بود ممکن در فراقت زندگی کردن
چو صیادم تویی از بخت خود شادم خوشا خونی
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.