اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰
عرق چو از رخت، ای سرو دلستان، بچکدز خاک لاله برآید، ز لاله جان بچکد
هزار سال پس از مرگ زنده شاید بودبه بوی آب حیاتی کزان دهان بچکد
ازان حدیث لبت بر زبان نمیرانمکه نازکست، مبادا که از زبان بچکد
ز شرم روی تو در باغ وقت گل چیدنگل آب گردد و از دست باغبان بچکد
به حسرت […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳
تو آفتابی و خلقت چو سایه بر اثرندکز آستان تو چون سایه در نمیگذرند
چو تیر غمزه زنی بر برابرند آماجچو تیغ فتنه کشی در مقابلش سپرند
غم تو قوت دل خویش ساختند چنانکه گردمی نبود خون خویشتن بخورند
هزار قافله سر گشته شد ز هر جانببدان امید که راهی به جانب تو برند
به بوی آنکه ببینند سایهٔ […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸
کرا بر تو فرستم که شرح حال کند؟به نام من ز لبت بوسهای سؤال کند؟
دلم قرین غم و درد و رنج و غصه شودچو یاد آن لب و رخسار و زلف و خال کند
نه محرمی که لبم نامهٔ بلا خواندنه همدمی که دلم قصهٔ وصال کند
نیامدست مرا در خیال جز رخ تواگر چه نرگس مستت […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴
در آن شمایل موزون چو دل نگاه کندهزار نامه به نقش هوس سیاه کند
ز حسرت رسن زلف و چاه غبغب اونه طرفه گر دل من رغبت گناه کند
به هجراو دل من غیر ازین نمیداندکه روز و شب بنشیند، فغان و آه کند
برفت و در پی او آن چنان گریستهامکز آب دیدهٔ من کاروان شناه کند
دلم […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶
نگار من به یکی لحظه صد بهانه کندوگر به جان طلبم بوسهای رهانه کند
به سنگ خویش بریزد ز طره عنبر و مشکهر آنگهی که سر زلف را به شانه کند
ز چشم من پس ازین گر چنین رود سیلابدرین دیار کسی را مهل که خانه کند
به وقت مرگ وصیت کنم رفیقی راکه گور من هم از […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳
جماعتی که مرا توبه کار میخوانندز عشق توبه بکردم، بگوی: تا دانند
به بند عشق چو شد پای تا سرم بستهبه پند عقلم ازین کار منع نتوانند
ولایتیست دل و عشق آن صنم سلطاندر آن ولایت باقی گدای سلطانند
مکونات جهان را تو قطرها پندارکه آب خویش به دریای عشق میرانند
مجاهدان طلب را چو کاروان سلوکبه کوی عشق […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۴
قلندران تهی سر کلاه دارانندبه ترک یار بگفتند و بربارانند
نظر به صورت ایشان ز روی معنی کنکه پشت لشکر معنی چنین سوارانند
تو در پلاس سیهشان نظر مکن به خطاکه در میان سیاهی سپید کارانند
چو برق همتشان شعله بر تو اندازدبه پیششان چو زمین خاک شو، که بارانند
درین دیار اگر از شهرشان کنند برونبه هر دیار […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳
دل از فراق شما دردمند خواهد بودزمان هجر ندانم که چند خواهد بود؟
دریغم آید از آن، گوهر پسندیدهکه در تصرف هر ناپسند خواهد بود
بیار بندی از آن زلف عنبرین، کامروزدوای این دل دیوانه بند خواهد بود
دلم چو ناله کند رستخیز خواهد کردلبم چو خنده کند زهر خند خواهد بود
به جستن تو سر اندر جهان نهم […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۴
همیشه تا تن من برقرار خواهد بودبه کوی عشق دلم را گذار خواهد بود
سرم به خاک بپوسید و آتش غم دوستدر استخوان تن من به کار خواهد بود
بتا، بدور غم خویش کشته گیر مراجنایت تو اگر زین شمار خواهد بود
ز بهر کشتن من چرخ تیز میبینمکه باستیزهٔ چشم تو یار خواهد بود
بلای عشق تو خوش […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۰
تو را که گفت که من بیتو میتوانم بودکه مرگ بادا گر بیتو زنده دانم بود
اگر به پیش کسی جز تو بستهام کمریگواه باش که: زنار در میانم بود
درون خویش بپرداختم ز هر نقشیمگر وفای تو کندر میان جانم بود
هزار بار مرا سوختی و دم نزدمکه مهر در جگر و مهر بر زبانم بود
سکونت از […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۱
میان ما و تو دوری به اختیار نبودمرا زمان فراق تو در شمار نبود
گذار بود مرا با تو هر دمی ز هوسبه منزلی، که هوا را در آن گذار نبود
حدیث گفتن و اندیشه از رقیبی نهبهم رسیدن و تشویش انتظار نبود
به چند گونه مرا از تو بوسه بود و کنارکه هیچ گونه ترا از برم […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۹
ترا چه تحفه فرستم که دلپذیر شود؟مگر همین دل مسکین چو ناگزیر شود
به بوی زلف تو، از نو، جوان شوم هر بارهزار بار تنم گر ز غصه پیر شود
گرم تمامت خوبان خلد پیش آرندگمان مبر که مرا جز تو در ضمیر شود
بدان صفت که تو آن زلف میکشی در پایبهر زمین که رسی خاک او […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۶
شبم ز شهر برون برد و راه خانه نمودچو وقت آمدنم دیر شد بهانه نمود
به خشم رفت و درین گردش زمانم بستچه رنجها که به من گردش زمانه نمود
گهی ز چشمهٔ جنت مرا شرابی دادگهی ز آتش دوزخ به من زبانه نمود
چو مرغ خانه گرفتم درین دیار وطنکه این دیار به چشمم چو آشیانه نمود
اگر […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۸
مرا کجا سر زلفت به زیر چنگ آید؟که خاک پای ترا از سپهر ننگ آید
بکن ز جور و جفا هر چه ممکنست امروزکه هر چه صورت زیبا کند بینگ آید
به زور بازوی مردی برون نشاید بردبر آستان تو دستی که زیر سنگ آید
اگر چه شد ز روانی چو آب گفتهٔ ماز وصف قد تو چون […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۱
دلی که در سر زلف شما همی آیدبه پای خویش به دام بلا همی آید
بر آستان تو موقوفم، ای سعادت آنکز آستان تو اندر سرا همی آید
نشانه جز دل ما نیست تیر چشم ترااگر صواب رود ور خطا همی آید
اگر بر تو به پا آمدم مرنج، که زودبه سر برون رود آن کو به پا […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۷
منم غریب دیار تو، ای غریبنوازدمی به حال غریب دیار خود پرداز
بهر کمند که خواهی بگیر و بازم بندبه شرط آنکه ز کارم نظر نگیری باز
گرم چو خاک زمین خوار میکنی سهلستچو خاک میکن و بر خاک سایه میانداز
درون سینه دلم چون کبوتران بتپدچه آتشست که در جان من نهادی باز؟
هوای قد بلند تو میکند […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۲
عنایتیست خدا را به حال ما امروزکه شد خجسته از آن چهره فال ما امروز
شبی چو سال ببینم و گرنه نتوان گفتحکایت شب هجر چو سال ما امروز
فراقنامه که دی دل به خون دیده نوشتسپردهایم به باد شمال ما امروز
کجا خلاص شوند از وبال ما فردا؟جماعتی که شکستند بال ما امروز
از آن لب و رخ […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۹
بیا، که صفهٔ ما بوریای میکده بسبخور خانه نسیم هوای میکده بس
ز میر و خواجه ملولیم، بعد ازین همه عمرحضور و صحبت رند و گدای میکده بس
به منعمان بهل آواز چنگ رندان راترانهٔ سبک از جار تای میکده بس
ز قلیههای بزرگان سر که پیشانیمرا سه جرعهٔ بر ناشتای میکده بس
گرم به صفهٔ صدر ملک نباشد […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۱
دلا، دگر قدم از کوی دوست بازمکشکنون که قبله گرفتی سر از نماز مکش
بر آستانهٔ معشوق اگر دهندت بارطواف خانه کن و زحمت حجاز مکش
ز ناز کردن او ناله چیست؟ شرمت بادترا که گفت: کزو کام جوی و ناز مکش؟
نسیم باد، بده بوی آن نگار و دگرمرا در آتش اندوه در گداز مکش
ز من به […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۹
دو هفتهٔ دگر از بوی باد مشک فروششود چو باغ بهشت این زمین دیبا پوش
درخت غنچه کند، غنچه پیرهن بدردبه وقت صبح چو مرغان برآورند خروش
شود چو روی فلک پرستاره روی زمینز سوسن و سمن و یاسمین و مرزنگوش
چمن ز شکل ریاحین و رنگ سبزهٔ ترچنان شود که تو گویی در آمدست به جوش
ز جویبار […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۸
بیا، بیا که ز مهرت به جان همی گردمبه بوی وصل تو گرد جهان همی گردم
تو خفتهای، خبرت کی بود؟ که من هر شببه گرد کوی تو چون پاسبان همی گردم
ملامت من بیدل مکن درین غرقابتو بر کناری و من و در میان همی گردم
به پیشگاه قبول تو راه نیست، مگررها کنی، که برین آستان […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۸
به یک نظر چو ببردی دل زبون ز برمچرا به دیدهٔ رحمت نمیکنی نظرم؟
به تن ز پیش تو دورم، ولی دلم بر تستنگاه دار دلم را، که سوختی جگرم
روا مدار که: با دشمنان من شب و روزتو جام بر لب و من بیلب تو جامه درم
بدان صفت زدهای خیمه بر دلم شب و روزکه سال […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۹
چو تیغ بر کشد آن بیوفا به قصد سرمدلم چو تیر برابر رود که: من سپرم
به کوی او خبر من که میبرد؟ که دگرغم تو کوی به کویم ببرد و دربدرم
به یاد روی تو مشغولم آن چنان، که نماندمجال آنکه به خود، یا به دیگری، نگرم
فراق آن رخ آبی به کار باز آوردکه هم نشان […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۴
درون خود نپسندم که از تو باز آرمبدین قدر که: تو بیرون کنی به آزارم
مرا به عمر خود امید نیم ساعت نیستبه بوی تست شبی گر به روز میآرم
حکایت شب هجران و روز تنهاییزمن بپرس، که شب تا بروز بیدارم
ز شهر نیز بدر میروم، که خانهٔ خلقخراب میشود از آب چشم خونبارم
میان ما و تو […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۷
منازل سفرت پیش دیده میآرماگر چه هیچ به منزل نمیرسد بارم
گیاه مهر بروید ز خاک منزل توکه من ز دیده برو آب مهر میبارم
از آن به روز وداعت نهان شدم ز نظرکز آب چشم روان فاش میشد اسرارم
مجال آمدن و پای راه رفتن نیستکه رخت خویش بر آن خاک آستان دارم
به روز گویمت: امشب به […]
