گنجور

 
اوحدی

ز عشق اگر چه به هر گوشه داستانی هست

سری چنین نه همانا بر آستانی هست

بیا، که با گل رویت فراغتی دارم

ز هر گلی که به باغی و بوستانی هست

اگر بخوان تو از لاغری نه در خوردیم

هم از برای سگان تو استخوانی هست

بگوی تا: نزند تیر غمزه جز بر ما

چو ابروی تو کسی را اگر کمانی هست

حدیث تلخ بهل، بعد ازین به شمشیرم

بیازمای اگرت رای امتحانی هست

کسی که وصل ترا می‌کند دو کون بها

خبر نداشت که بالای او دکانی هست

خبر مکن به کس، ای مدعی، از او، که هنوز

رخش تمام ندیدی، گرت زیانی هست

گر آه و ناله کند اوحدی شگفت مدار

هم آتشی زده باشند کش دخانی هست