گنجور

 
اوحدی

دراز شد سفر یار دور گشتهٔ ما

فغان ازین دلی بی‌او نفور گشته ما

به آن رسید که توفان بر آیدم بدو چشم

ز سوز سینه همچون تنور کشته ما

بخواند راوی مستان به صوت داودی

ز شوق او سخن چون زبور گشته ما؟

چه بودی آنکه چو حوری در آمدی هر دم

به خانهٔ چو سرای سرور گشتهٔ ما؟

چه بودی ار خبر او همی رسانیدند

به گوش خاطر از خود نفور گشته ما؟

ز حافظان وفا نیست مشفقی که کند

ملامت دل از کار دور گشتهٔ ما

حدیث ما تو بگوی، اوحدی که مشغولست

به یاد دوست دل با حضور گشتهٔ ما