گنجور

 
اوحدی

چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟

چه دیدها؟ که ز نادیدنت به خون تر نیست؟

کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت

ز بس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟

حکایتی که مرا از غم تو نقش دلست

اگر قیاس کنی در هزار دفتر نیست

هزار جامهٔ پرهیز دوختیم و هنوز

نظر ز روی تو بر دوختن میسر نیست

ز شام تا به سحر، غیر از آن که سجده کنم

بر آستان تو هیچم نماز دیگر نیست

اگر تو روی بپیچی و گر ببندی در

به هیچ روی مرا بازگشت ازین در نیست

ز چهره پرده برافکن، که با رخ تو مرا

به شب چراغ و به روز آفتاب در خور نیست

بهر که بود بگفتم حدیث خویش تمام

هنوز هیچ کسی را تمام باور نیست

ز دست زلف تو دل باز می‌توان آورد

ولی چه فایده؟ چون اوحدی دلاور نیست