گنجور

 
اوحدی

مرا حدیث غم یار من بباید گفت

گرم به ترک سر خویشتن بباید گفت

حکایتی که زن و مرد از آن همی ترسند

ضرورتست که با مرد و زن بباید گفت

دل شکستهٔ من گم شد، این سخن روزی

بدان دو زلف شکن بر شکن بباید گفت

حدیث دوستی و قصهٔ وفاداری

به من چه سود؟ به دلدار من بباید گفت

ز درد دوری او تا بکی کشم خواری؟

چو طاقتم به سر آمد سخن بباید گفت

نسیم صبح، اگر از یوسفم جدا گشتی

بما حکایت آن پیرهن بباید گفت

دوای درد دل اوحدی به دست کنم

گرم بهر که درین انجمن بباید گفت