گنجور

 
اوحدی

دلم بر آتش هجران کباب کرد و برفت

تنم به درد جدایی خراب کرد و برفت

مرا به وصل خود آهسته وعده‌ای می‌داد

ولی چه سود؟ که ناگه شتاب کرد و برفت

بتی که دامن وصلش به چنگم آمده بود

ز هجر نالهٔ من چون رباب کرد و برفت

دو چشم او چه خطاها که داشت اندر سر!

چو دید قامتش آنرا صواب کرد و برفت

در آرزوی نگاری گداختم چو نبات

که شکرش نمکم بر کباب کرد و برفت

در آب و آتشم از هجر آنکه بی‌رخ خویش

دلم پر آتش و چشمم پر آب کرد و برفت

چو اوحدی ز رخش بوسه خواستم بی‌زر

لبش مرا به خموشی به خواب کرد و برفت