گنجور

 
اوحدی

رخش، روابود، ار اسب دلبری تازد

که گوی سیم به چوگان مشک می‌بازد

ز ذره بیشترندش کنون هواداران

سزا بود که دل از مهر ما بپردازد

چه پردها بدرانید عشق او برما!

نگه کنیم دگر تا: چه پرده میسازد؟

به دست کوته ما این گرو نشاید برد

ز زلف او که درازست وتیر دریازد

میان ما سخنی چند اندرونی رفت

زبان چو شمع ببر، تا برون نیندازد

بسی که از دهن او شکر شود در تنگ

ز شرم او نه عجب گر نبات بگدازد

چه کم شود ز درخت بلند قامت دوست؟

به کار اوحدی ار سایه‌ای بر اندازد