گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴

 

دراز شد سفر یار دور گشتهٔ ما

فغان ازین دلی بی‌او نفور گشته ما

به آن رسید که توفان بر آیدم بدو چشم

ز سوز سینه همچون تنور کشته ما

بخواند راوی مستان به صوت داودی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲

 

مرادم ار چه نخواهد روا شدن ز شما

به فال نیک ندارم جدا شدن ز شما

مگر اجل برهاند مرا ز عشق، ارنه

به زندگی نتوانم رها شدن ز شما

اگر ز خوی شما داشتی خبر دل من

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷

 

پس از مشقت دوشین که داشت گوش امشب؟

که من به کام رسم زان لب چو نوش امشب

کشیده‌ایم بسی‌بار چرخ، وقت آمد

که چرخ غاشیهٔ ما کشد به دوش امشب

بیار، ساقی، از آن جام راوقی، تا من

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸

 

بیار باده، که ما را به هیچ حال امشب

برون نمی‌رود آن صورت از خیال امشب

به حکم آنکه ندارم حضور بی‌رخ دوست

مرا نماز حرامست و می حلال امشب

ز باده خوردن اگر منع می‌کنندم خلق

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱

 

ز پاسبانی همسایه گرد بام و درت

بدان رسید که دزدیده می‌کنم نظرت

درون خانه چو ره نیست، چاره آن دانم

که: آستانه پرستی کنم چو خاک درت

هزار بار گر از خدمتم برانی تو

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵

 

دلم ز هر دو جهان مهر پروریدهٔ تست

تنم به دست ستم پیرهن دریدهٔ تست

ز حسرت دهنت جان من رسید به لب

خوشا کسی که دهانش به لب رسیدهٔ تست!

گزیدهٔ دو جهانی بسان طالع سعد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹

 

ز عشق اگر چه به هر گوشه داستانی هست

سری چنین نه همانا بر آستانی هست

بیا، که با گل رویت فراغتی دارم

ز هر گلی که به باغی و بوستانی هست

اگر بخوان تو از لاغری نه در خوردیم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷

 

چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟

چه دیدها؟ که ز نادیدنت به خون تر نیست؟

کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت

ز بس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟

حکایتی که مرا از غم تو نقش دلست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹

 

نگر: مگرد گر آن سر و سیم بر بگذشت؟

که: آب دیدهٔ نظارگان ز سر بگذشت

ز من چو زان رخ همچون قمر نشان پرسید

رسید بر فلکم آه و از قمر بگذشت

تو بخت بین که: نخفتم شبی جزین ساعت

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷

 

دلم بر آتش هجران کباب کرد و برفت

تنم به درد جدایی خراب کرد و برفت

مرا به وصل خود آهسته وعده‌ای می‌داد

ولی چه سود؟ که ناگه شتاب کرد و برفت

بتی که دامن وصلش به چنگم آمده بود

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹

 

به وقت گل پی معشوق و باده باید رفت

سوار عیش تراند، پیاده باید رفت

چمن بسان بهشتی گشاده روی طرب

در آن بهشت به روی گشاده باید رفت

بهشت خوش نبود بی‌جمال نازک یار

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴

 

سری که دید؟ که در پای دلستانی رفت

دلی، که ترک تنی کرد و پیش جانی رفت؟

از آن زمان که تو باغ مراد بشکفتی

دگر کسی نشنیدم به بوستانی رفت

هزار نامه سیه شد به وصف صورت تو

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۵

 

مرا حدیث غم یار من بباید گفت

گرم به ترک سر خویشتن بباید گفت

حکایتی که زن و مرد از آن همی ترسند

ضرورتست که با مرد و زن بباید گفت

دل شکستهٔ من گم شد، این سخن روزی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶

 

شبی به ترک سر خویشتن بخواهم گفت

حکایت تو به مرد و به زن بخواهم گفت

حدیث چهره و قد و رخ تو سر تاسر

به پیش سوسن و سرو و سمن بخواهم گفت

ز چین زلف تو رمزی چو نافه سربسته

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸

 

بیا، که دیدن رویت مبارکست صباح

بیا، که زنده به بوی تو می‌شوند ارواح

تویی، که وصل تو هر درد را بود درمان

تویی، که نام تو هر بند را بود مفتاح

فروغ روی تو بر جان چنان تجلی کرد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸

 

دلی، که میل به دیدار دوستان دارد

فراغتی ز گل و باغ و بوستان دارد

کدام لاله به روی تو ماند؟ ای دلبند

کدام سرو چنین قد دلستان دارد؟

گرت به جان بخرم بوسه‌ای، زیان نکنم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۶

 

طراوت رخت آب سمن تمام ببرد

رخت ز گل نم و از آفتاب نام ببرد

غلام کیستی، ای خواجهٔ پری‌رویان؟

که دیدن تو دل از خواجه و غلام ببرد

همی گذشتی و برمن لبت سلامی کرد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰

 

به دشمنان نتوان رفت و این شکایت کرد

که: دوست بر دل ما جور تا چه غایت کرد؟

لبش، که بر دل ما راه زد، جنایت نیست

دلم که آه زد از دست او جنایت کرد

بیا، که درد ترا من به جان خریدارم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹

 

به یک نظر دل شهری شکاردانی کرد

همیشه جور کنی و آشکاردانی کرد

ز طره غالیه بر یاسمین توانی برد

به شیوه معجزه با خنده یار دانی کرد

چو باد اگرچه گذر می‌کنی بهر سویی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰

 

رخش، روابود، ار اسب دلبری تازد

که گوی سیم به چوگان مشک می‌بازد

ز ذره بیشترندش کنون هواداران

سزا بود که دل از مهر ما بپردازد

چه پردها بدرانید عشق او برما!

[...]

اوحدی
 
 
۱
۲
۳
۵
sunny dark_mode