گنجور

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

مکن ای دوست ملامت من سودایی را

که تو روزی نکشیدی غم تنهایی را

صبرم از دوست مفرمای که هرگز با هم

اتفاقی نبود عشق و شکیبایی را

مطلب دانش از آن کس که بر آب دیده

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

خانه امروز بهشت است که رضوان اینجاست

وقت پروردن جان است که جانان اینجاست

نیست ما را سر بستان و ریاحین امروز

نرگس مست و گل و سرو خرامان اینجاست

خبری از دل ضایع شدۀ زندانی

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

اینک آن روی مبارک که سزای نظر است

مه چه باشد که ز خورشید بسی خوب‌تر است

روح پاک است مصور شده از بهر نظر

ور نه این حسن نه اندازه روی بشر است

سخنت آب حیات است و نفس مشک و عبیر

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

بجز از صورت آراسته چیزی دگر است

که آفت اهل دل و فتنه صاحب‌نظر است

قد افراشته و روی نکو خواهد دل

در تو چیزی است که زین هر دو دلاویزتر است

قامت سرو سهی را چه توان گفت ولی

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

چشم مستانه تو آفت هشیاران است

فتنه و عربده او همه با یاران است

سر بوسیدن پای تو نه تنها ماراست

این خیالی‌ست که اندر سر بسیاران است

عارضت هست بسی تازه‌تر از گل‌برگی

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

دوستی دامنت آسان نتوان داد ز دست

جان شیرین منی جان نتوان داد ز دست

نفسی گر نشکیبم ز لبت معذورم

تشنه‌ام چشمهٔ حیوان نتوان داد ز دست

کردم اندیشه سر خویش توان داد به تو

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۶۲

 

دوست آن دارد و آن است که جان می‌بخشد

مهربانی به دل اهل دلان می‌بخشد

عقل و جان هر که کند پیشکش دلبر خویش

گوهر و لعل به دریا و به کان می‌بخشد

صفت روی دلارام کنم کاو دارد

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۶۵

 

برو ای زاهد مغرور و مده ما را پند

عاشقان را به خدا بخش ملامت تا چند

من دیوانه ز زنجیر نمی‌اندیشم

که کشیده‌ست مرا زلف مسلسل در بند

خسروان از پی نخجیر دوانند ولی

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۷۷

 

می‌روی وز پی تو پیر و جوان می‌نگرند

به تعجب همه در صورت جان می‌نگرند

هست رویت گل خندان و جهانی مشتاق

همچو بلبل به تو در نعره‌زنان می‌نگرند

غیرتم هست ولی منکر حق نتوان بود

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

 

آنچه باید همه داری و نداری مانند

کس نگوید مه و خورشید به رویت مانند

اتفاق است که بی مثل جهانی لیکن

قیمت حسن تو صاحب‌نظران می‌دانند

عکس گل‌های رخ خویش در آیینه ببین

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۸۰

 

اهل دل در هوس عشق تو سرگردانند

زاهدان شیوۀ این طایفه کمتر دانند

ذوق آموختنی نیست که آن وجدانی‌ست

عقلا جمله در این کار فرو می‌مانند

این چنین مست که ماییم ز خم‌خانه دوست

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۸۳

 

چشم بد دور که زیباتر از این نتوان بود

بنده روی تو خواهم ز میان جان بود

دل من در هوس آن لب چون آب حیات

بس که در تیرگی زلف تو سرگردان بود

گفته بودند که روی تو به از خورشید است

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵

 

هوس عمر عزیزم ز برای تو بود

بکشم جور جهانی چو رضای تو بود

در ازل جان مرا عشق تو هم صحبت بود

تا ابد در دل من مهر و وفای تو بود

جای افسر شود آن سر که به پای تو رسد

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

 

عشق از صورت او آینه جان بنمود

تا در آن آینه عکس رخ جانان بنمود

حسن او عکس جمالی‌ست که بیش از نظر است

عجب است این که در آیینه امکان بنمود

آب حیوان که میان ظلمات است نهان

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۹۸

 

آن نه نقشی‌ست که در خاطر نقاش آید

فرخ آن چشم که بر طلعت زیباش آید

گر به چشم خوش او در نگرد مستوری

زهد بگذارد و در شیوه اوباش آید

حسن بسیار بود لیک زمان‌ها باید

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

 

آفتابی و ز مهرت همه دل‌ها محرور

چشم روشن بود آن را که تو باشی منظور

قربتت نیست میسر به نظر خرسندم

همه مردم نگرانند به خورشید از دور

انتظار نظرم پرده صبرم بدرید

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

این نه دردیست که بی دوست بود درمانش

خُنُک آن جان که نصیبی بود از جانانش

عقل گوید به نصیحت که مده جان به لبش

عشق فریاد برآرد که مکن فرمانش

ای منجم نظر از ماه و ثریا بستان

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

اشتیاقی به مرادی نفروشد درویش

ور بود تشنه جگر چشمهٔ حیوان در پیش

لذت آب ز سیراب نباید پرسید

این سخن خوش بود از تشنه جیحون اندیش

ذوق آن حال کسی راست که از نوش وصال

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

پرده خویش تویی پرده برانداز ز پیش

یار بارت ندهد تا نشوی دشمن خویش

آفتابی‌ست که از دیدۀ کس نیست دریغ

گر هواهای تو چون ابر نباید در پیش

آشنایی نبود جان تو را با جانان

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰

 

من به اومید تو از راه دراز آمده‌ام

ناز بگذار دمی چون به نیاز آمده‌ام

رهروان را به شب تار دلیلی باید

من به بوی خوش آن زلف دراز آمده‌ام

شمع بی زحمت پروانه نباشد بنشان

[...]

همام تبریزی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode