گنجور

 
همام تبریزی

اشتیاقی به مرادی نفروشد درویش

ور بود تشنه جگر چشمهٔ حیوان در پیش

لذت آب ز سیراب نباید پرسید

این سخن خوش بود از تشنه جیحون اندیش

ذوق آن حال کسی راست که از نوش وصال

به فراغت شود و می‌خورد از هجران نیش

مرد را آرزوی نفس حجاب نظر است

التفاتی به جهان زان ننماید درویش

عشق بازان حقیقت همه بازی شمرند

مهر آن دل که بود در هوس مرهم ریش

عشق حالی‌ست عجب زان نتوان داد نشان

نرسیده‌ست به ما مدعیان نامی بیش

تو هم آیینه و هم ناظر و هم منظوری

چشم بگشای ودر آیینه ببین صورت خویش

ای همام این سخن از دفتر اصحاب دل است

تا نشویی ورق نفس ندانی معنیش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode