گنجور

 
همام تبریزی

برو ای زاهد مغرور و مده ما را پند

عاشقان را به خدا بخش ملامت تا چند

من دیوانه ز زنجیر نمی‌اندیشم

که کشیده‌ست مرا زلف مسلسل در بند

خسروان از پی نخجیر دوانند ولی

صید خوبان به دل خویش درآید به کمند

نه چنان واله آن صورت و بالا شده‌ام

که مرا با دگری مهر بود یا پیوند

گل رویت مگر از باغ بهشت آوردند

که به گلزار گلی نیست به رویت مانند

گر بود پرورش نیشکر از آب حیات

هم نسازند از آن چون لب شیرین تو قند

کردم اندیشه بدین حسن و لطافت که تویی

دگر از مادر ایتام نزاید فرزند

از تو نشکیبم و آرام نگیرم نفسی

عاشق آن است که از دوست نباشد خرسند

می‌دمد بوی خوشت هر نفس از شعر همام

لاجرم ولوله‌ای در همه آفاق افکند