گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۷

 

هر که ما را دوست دارد خلق گردد دشمنش

ترک خود باید گرفت آن را که باید با منش

هرکه گامی زد درین ره اختیارش شد ز دست

وآن که سر پیچید ازین در خون خود در گردنش

این قبول از دوست می باید که باشد قصّه چیست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۳

 

مشتری و زهره در عین قران بوده ست دوش

بوسه و می تا سحر با هم روان بوده‌ست دوش

طالع سعد از از وبال آمد برون گویی که باز

در معارج با سعادت هم عنان بوده‌ست دوش

عارض خوبش که همچون صبح روشن آفتاب

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۵

 

آشکارا شد همه رازم دریغا نام و ننگ

چون چنین شد ساقیا درده شرابی بی درنگ

در مُقامر خانه ی عشق و خراباتِ کمال

پاک بازان فارغ اند از نام و ننگ و صلح و جنگ

هر دو عالم باختن در یک نَدَب فرزانگی ست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۸

 

دوست می دارم به جانش در میانِ جان و دل

چون کنم دستم رسد آیا بدان ترکِ چگل

باشدش آیا سر و برگِ جوان مردیِ آنک

دستِ من گیرد بر آرد پایِ امّیدم ز گل

کس چو من ماهی ندارد مهربان و کینه توز

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۵

 

دوستان در کارِ خود حیران و مشکل مانده ام

چند کوشم چون کنم بی یار و بی دل مانده ام

منتظر در منزلِ حیرت به امّیدِ نجات

چشم بر در، دست بر سر، پای در گل مانده ام

چاره تسلیم است و بس امّیدِ استخلاص نیست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۶

 

تا فراقت دیده‌ام خون می‌چکاند دیده‌ام

برکَن از سر دیده‌ام گر جز خیالت دیده‌ام

رحم کن بر من که بی‌رویت ز پا افتاده‌ام

سر مپیچ از من که چون زلفت به سر گردیده‌ام

بارها پیشت ز غربت نامه‌ها بنوشته‌ام

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۸

 

دردمندم وز وصالِ یار درمان نیستم

هیچ دردی صعب تر از دردِ هجران نیستم

گرچه می داند که بر جانم ز هجرِ یار چیست

آن چنان زارم که گویی در بدن جان نیستم

رسمِ قربانی ست اندر کیشم اسماعیل وار

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۱

 

یک شبی تا روز با تو خلوتی می بایدم

زین طرف میل است زان سو رغبتی می بایدم

رازها دارم که نتوان با کسی جز با تو گفت

تا به خدمت عرضه دارم فرصتی می بایدم

از تو می گویم که می باید مرا کی گفته ام

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۴

 

من زدست ساقیان غیب صهبا می خورم

تا نپنداری که در بیغوله تنها می خورم

مونسم کروبیان‌اند و گمان خلق آنک

با مقیمان مقامات زوایا می خورم

کرده زانوها به کش بنشسته خوش در کنج خویش

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۳

 

گر به قلّاشی و رندی در جهان افسانه‌ایم

باش گوای خواجه باری ثابت و مردانه‌ایم

وقت وقتی بی محابا گر در آتش می‌رویم

با گلِستان خلیل الله ز یک کاشانه‌ایم

گوشه چون عنقا و آتش چون سمندر والسلام

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۱

 

با تو دارم هرچه دارم از جدید و از قدیم

باز از کونین نه امید می دارم نه بیم

چون زبهرِ دوستیِ با من دشمنند

دشمنان خویشتن را دوست می‌دارم عظیم

آی دل آشفته گر به مقصد رهبری

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۱

 

عیش ما داریم کز شادی و شیون فارغیم

کار ما رانیم چون از کار کردن فارغیم

راست چون سرویم آزاد و مجرّد لاجرم

هم ز بستان ایمنیم و هم ز بهمن فارغیم

خواه گو آرام گیر و خواه گو بدرام باش

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۹

 

یاد آن شب¬ها که بودی در کنارم دل¬ستان

غیرتِ خورشیدِ تابان رشکِ سروِ بوستان

نافه مشکین زلفش سلسله در سلسله

روضه حسن وجمالش گل¬ ستان درگل ستان

دست در آغوش و لب بر لب نهاده تا سحر

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۸

 

بحر عشق است این و در وی موج بیم و جان

گرنداری ترک جان باری سر خود گیر هان

عاشقان در قلزم عشقند و کشتی بر کنار

تا که را بیرون برد موج هدایت از میان

طاقت موجی ندارد بد دل و از بس غرور

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۸

 

کی تواند هرکس از خود عاشقی بر ساختن

لافِ مُشتاقی زدن معشوق را نشناختن

شرطِ شوقِ دوستانِ بی‌غرض دانی که چیست

نام و ننگ و مال و ملک و جسم و جان درباختن

بی‌خبر تا کی زهستی لاف دین‌داری زدن

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۹

 

ماه رویا قصدِ جانِ مردمِ بی‌دل مکن

کار بر بی‌چارگانِ ممتحن مشکل مکن

روزگارِ عاشقان و بی‌دلان برهم زدی

توبه‌های زاهدان و صالحان باطل مکن

چشم را رخصت مده بر خونِ ناحق ریختن

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۷

 

آبِ‌روی خود ببردم در میانِ انجمن

از چه از من راست بشنو از دلِ بی‌خویشتن

هر زمانم بر سر آمد صد بلا از دستِ دل

ای مسلمانان خدا را همّتی در کارِ من

یار بر من آستین افشان چو سروِ بوستان

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۹

 

هر شب از ایوان به کیوان بگذرد فریادِ من

هر زمان در موجِ خون افتد دلِ ناشادِ من

یا رب از من هیچ یاد آورد آنک از نزدِ‌ او

تا برفتم یک نفس هرگز نرفت از یاد من

جور هجران می‌کشم بر بویِ‌ آن کز وصلِ‌ او

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۷

 

الغیاث از هم‌نشینان خیال‌آمیز من

شادی رویِ سحرخیزان شب‌خون‌ریزِ من

بی‌ دل‌آرامی که هر دم بر کفم جا می‌نهد

بیش آرامی نگیرد طبعِ شورانگیزِ من

جان‌ِ شیرین بر دهان می‌آیدم فرهادوار

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۶

 

الغیاث ای دوستان از درد بی درمان من

خود نمی بخشاید آخر هیچ دل بر جان من

هم عفا الله غم که گر صد مصلحت دارد دمی

نیست غایب هرگز از بیغوله احزان من

عاقلان بر من ملامت می کنند آری ولیک

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode