گنجور

 
حکیم نزاری

الغیاث از هم‌نشینان خیال‌آمیز من

شادی رویِ سحرخیزان شب‌خون‌ریزِ من

بی‌ دل‌آرامی که هر دم بر کفم جا می‌نهد

بیش آرامی نگیرد طبعِ شورانگیزِ من

جان‌ِ شیرین بر دهان می‌آیدم فرهادوار

مالک‌ِ موت است اگر باورکنی پرویزِ من

هم چو شیرین در هوای خسرو از بس اشتیاق

بر براق آسمان دارد سبق شبدیزِ من

چون همه اسبابِ عیش و کام‌رانی در وی است

گوشۀ باغ گریزآباد بس تبریزِ من

کس نمی‌داند نزاری از کجا افتاده است

شور در عالم ز نوکِ خامۀ سرتیزِ من

در عذاب‌ِ دوزخم بی‌دوست می‌دانم که نیست

جز شبِ هجران به نسبت روزِ رستاخیز من

داد خواهم خواست از بی‌دادِ خوبان روزِ حشر

در قیامت دامنِ یارست دست‌آویزِ من