گنجور

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱

 

عیسی لبی و مرده دلم در برابرت

چون تخم پیله زنده شوم باز دربرت

چون شمع ریزم از مژه سیلاب آتشین

ز آن لب که آتش است و عسل می‌دهد برت

گر خود مگس شوم ننشینم بر آن عسل

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲

 

گر هیچ شبی وصل دلارام توان یافت

با کام جهان هم ز جهان کام توان یافت

دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد

در آتش سوزنده چه آرام توان یافت

جان یاد لبش می‌کند ای کاش نکردی

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳

 

چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست

چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خواست

به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه

کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست

چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴

 

کیست که در کوی تو فتنهٔ روی تو نیست

وز پی دیدار تو بر سر کوی تو نیست

فتنه به بازار عشق بر سر کار است از آنک

راستی کار او جز خم موی تو نیست

روی تو جان پرورد خوی تو خونم خورد

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵

 

عشق تو قضای آسمانی است

وصل تو بقای جاودانی است

در سایهٔ زلف تو دل من

همسایهٔ نور آسمانی است

بربود دلم کمند زلفت

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶

 

می‌خور که جهان حریف جوی است

آفاق ز سبزه تازه روی است

بر عیش زدند ناف عالم

اکنون که بهار نافه بوی است

از زهد کنار جوی کاین وقت

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷

 

دل را ز دم تو دام روزی است

وز صاف تو درد خام روزی است

از ساقی مجلس تو ما را

از دور خیال جام روزی است

جان خاک تو شد که خاک را هم

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸

 

ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است

در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است

درد کهنت بود برآورد روزگار

این درد تازه روی نگوئی چه نوبر است

شهری غریب دشمن و یاری غریب حسن

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹

 

خاکی دلم که در لب آن نازنین گریخت

تشنه است کاندر آب‌خور آتشین گریخت

نالم چو ز آب آتش و جوشم چو ز آتش آب

تا دل در آب و آتش آن نازنین گریخت

آدم فریب گندم‌گون عارضی بدید

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰

 

خه که دگر باره دل، درد تو در برگرفت

باز به پیرانه سر، عشق تو از سر گرفت

یار درآمد به کوی، شور برآمد ز شهر

عشق در آمد ز بام، عقل ره درگرفت

لعل تو یک خنده زد، مرده دلی زنده کرد

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱

 

به دو میگون لب و پسته دهنت

به سه بوس خوش و فندق شکنت

به زره پوش قد تیر وشت

به کمان‌کش مژهٔ تیغ زنت

به حریر تن و دیبای رخت

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲

 

هر که در عاشقی قدم نزده است

بر دل از خون دیده نم نزده است

او چه داند که چیست حالت عشق

که بر او عشق، تیر غم نزده است

عشق را مرتبت نداند آنک

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳

 

جو به جو عشقت شمار دم زدن بر من گرفت

جوجوم کرد و چو بشنید آه من بر من گرفت

آهی از عشقت درون دل نهان می‌داشتم

چون برون شد بی‌من او راه دهن بر من گرفت

عشقت آتش در من افکند و مرا گفتا منال

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴

 

سر و زر کو که منت یارم جست

فرصت آمدنت یارم جست

بن مویی ز دلم کم نشود

سر موئی ز تنت یارم جست

نه میی از قدحت یارم خواست

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵

 

یارب آن خال بر آن لب چه خوش است

بر هلالش نقط از شب چه خوش است

دهنش حلقهٔ تنگ زره است

نقطه بر حلقهٔ مرکب چه خوش است

مه سپر کرده و شب ماه سپر

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶

 

در عشق تو عافیت حرام است

آن را که نه عشق پخت خام است

کس را ز تو هیچ حاصلی نیست

جز نیستیی که بر دوام است

صد ساله ره است راه وصلت

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷

 

به جائی رسید عشق که بر جای جان نشست

سلامت کرانه کرد، خود اندر میان نشست

برآمد سپاه عشق به میدان دل گذشت

درآمد خیال دوست در ایوان جان نشست

مرا باز تیغ صبر بفرسود و زنگ خورد

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸

 

چرا ننهم؟ نهم دل بر خیالت

چرا ندهم؟ دهم جان در وصالت

بپویم بو که در گنجم به کویت

بجویم بو که دریابم جمالت

کمالت عاجزم کرد و عجب نیست

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹

 

هر که به سودای چون تو یار بپرداخت

همتش از بند روزگار بپرداخت

در غم تو سخت مشکل است صبوری

خاصه که عالم ز غم‌گسار بپرداخت

عشق تو در مرغزار عقل زد آتش

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰

 

دلم در بحر سودای تو غرق است

نکو بشنو که این معنی نه زرق است

فراقت ریخت خونم این چه تیغ است

نفاقت سوخت جانم این چه برق است

جهان بستد ز ما طوفان عشقت

[...]

خاقانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۶۸
sunny dark_mode