گنجور

 
خاقانی

عشق تو قضای آسمانی است

وصل تو بقای جاودانی است

در سایهٔ زلف تو دل من

همسایهٔ نور آسمانی است

بربود دلم کمند زلفت

حقا که مرا بدو گمانی است

پیداست چو آفتاب کان دل

در سایهٔ زلف تو نهانی است

عشق تو به جان خریدم ارچه

آتش همه جای رایگانی است

هرچند بر آستان کویت

گردون به محل پاسبانی است

دلجوئی کن که نیکوان را

دلجوئی رسم باستانی است

خاقانی را به دولت تو

کار سخنان هزارگانی است

 
 
 
جویای تبریزی

هر کس محروم از جوانی است

دردی کش صاف زندگانی است

از یاد تو با نسیم آهم

بویی ز بهار نوجوانی است

کس پی نبرد که قاتلم کیست

[...]

رضاقلی خان هدایت

این عرصه که گفت خوش جهانی است

خاکش بر سر که خاکدانی است

عاقل به خدا اگر گزیند

گردی که فراز او دخانی است

در لاله نگر به چشم عبرت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه