گنجور

 
خاقانی

عشق تو قضای آسمانی است

وصل تو بقای جاودانی است

در سایهٔ زلف تو دل من

همسایهٔ نور آسمانی است

بربود دلم کمند زلفت

حقا که مرا بدو گمانی است

پیداست چو آفتاب کان دل

در سایهٔ زلف تو نهانی است

عشق تو به جان خریدم ارچه

آتش همه جای رایگانی است

هرچند بر آستان کویت

گردون به محل پاسبانی است

دلجوئی کن که نیکوان را

دلجوئی رسم باستانی است

خاقانی را به دولت تو

کار سخنان هزارگانی است