گنجور

 
خاقانی

عیسی‌لبیّ و مرده دلم در برابرت

چون تخم پیله زنده شوم باز در برت

چون شمع ریزم از مژه سیلاب آتشین

زان لب که آتش است و عسل می‌دهد برت

گر خود مگس شوم ننشینم بر آن عسل

ترسم ز نیش چشم چو زنبور کافرت

یاقوت هست زادهٔ خورشید نی مگوی

خورشید هست زادهٔ یاقوت احمرت

خونریز ماست غمزهٔ جادوت پس چرا

خونین‌سَلَب شده است لب معجزآورت

مانا که هم لبت خورد آن خون که غمزه ریخت

کاینک نشان خون به لب شکرین‌دَرت

از نشترت سلاح دو بادام گاه جنگ

چشمم چو پسته پر رگ خونین ز نشترت

خاقانیی که بستهٔ بادام چشم توست

چون پسته بین گشاده دهان در برابرت