گنجور

 
خاقانی

خه که دگرباره دل، درد تو در برگرفت

باز به پیرانه‌سر، عشق تو از سر گرفت

یار درآمد به کوی، شور برآمد ز شهر

عشق در آمد ز بام، عقل رهِ در گرفت

لعل تو یک خنده زد، مرده‌دلی زنده کرد

حسن تو یک شعله زد، سوخته‌ای درگرفت

تاختن آورد هجر، تیغ بلا آخته

زحمت هستی ما، از ره ما برگرفت

شیر به چنگال عنف، گردن آهو شکست

باز به منقار قهر، بال کبوتر گرفت

صبر و دل و دین ما جمله ز ما بستدند

روح مجرد بماند، دامن دل برگرفت

 
 
 
حکیم نزاری

تا دل مجنون ما راه قلندر گرفت

هر چه نه لیلیش بود از همه دل برگرفت

سر به گریبان عشق برزد و مردانه وار

جان به میان برنهاد دامن دل برگرفت

عشق چو از کنج غیب راه کمین برگشاد

[...]

ابن یمین

چون فلک از آفتاب مشعله ئی درگرفت

عرصه آفاق را جمله در آذر گرفت

خسرو سیاره چون تیغ ضیا برکشید

لشکر ظلمت شکست کشور اختر گرفت

زر گر فطرت بلطف صنع خود اظهار کرد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ابن یمین
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه