گنجور

 
خاقانی

مِی‌ خور که جهان حریف‌جوی است

آفاق ز سبزه تازه‌روی است

بر عیش زدند ناف عالم

اکنون که بهار نافه‌بوی است

از زهد کنار جوی کاین وقت

وقت طرب و کنارِ جوی است

شو خوانچه کن و چمانه درخواه

زان یوسف ما که گرگ‌خوی است

گرگ آشتی است روز و شب را

و آن بت شب و روز جنگ‌جوی است

خاقانی گفت خاک اویم

جان و سر او که راست‌گوی است

گفتی ز سگان کیست افضل

گر هست هم از سگان اوی است