گنجور

 
خاقانی

خاکی‌دلم که در لب آن نازنین گریخت

تشنه است کاندر آب‌خور آتشین گریخت

نالم چو ز آب آتش و جوشم چو ز آتش آب

تا دل در آب و آتش آن نازنین گریخت

آدم فریب گندم‌گون عارضی بدید

شد در بهشت عارض آن حور عین گریخت

تا دل به کفر دعوت زلفش قبول کرد

کفرش خوش آمد از من مسکین به کین گریخت

بیرون گریخت از ره چشمم میان اشک

الا به پای آب نشاید چنین گریخت

آن لاشه جست ز آخور سنگین هندوان

در مرغزار سنبل آهوی چین گریخت

در کوی عشق دیوی و دیوانگی است عقل

بس عقل کو ز عشق ملامت‌گزین گریخت

از زعفران روی من و مشک زلف دوست

تعویذ کرده‌ام ز من آن دیو ازین گریخت

خاقانیا حدیث فلک در زمین به است

کامسال طالعت ز فلک در زمین گریخت