فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۱
از گل آوازهای شنیدی تو
آنچه من دیدهام ندیدی تو
عالمی را ز نکته پر کردم
کاش یک نکته میشنیدی تو
مُردم از خسرت تو و شادم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۲
چو موکشان به گلشنم آرد هوای تو
در پای گلبن افتم و میرم برای تو
مرغ زدام جسته درآرم دگر به دام
جان به لب رسیده کنم چون فدای تو
گو قطرة کرم مفشان ابر نوبهار
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۳
ای فتنه یک دم آی ز بالای زین فرو
شورِ زمانه خاسته یک دم نشین فرو
با قامتی چنین چو به گلشن گذر کنی
سرو از خجالت تو رود در زمین فرو
دلها چو نافه در شکنش بس که خون شدند
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۴
بیا ای عیش مشرب، نالهای از ساز غم بشنو
شنیدی نغمة راحت نوای درد هم بشنو
زبان خامشی را مطرب بزم فنا کردم
نوای نیستی هر لحظه با گوش عدم بشنو
دمی انگشت بر لب زن سفال بزم مستان را
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۵
آن ناز و آن کرشمه و آن چشم و آن نگاه
خود گو چگونه دارم دل در میان نگاه؟
رشک آیدم مباد نشیند به روز من
هر گه که میکنی به سوی آسمان نگاه
گلچین کجا و دست درازی درین چمن
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۶
بیبادة لبت در میخانه بسته به
پیمانه بیتو بر سر مینا شکسته به
آسودگان حریف نگاه تو نیستند
این زهر بر جراحت دلهای خسته به
سوگند ترک لعل تو از بیم طعن غیر
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۷
به عهد زلف خوشت مشک ناب یعنی چه
به دور ماه رخت آفتاب یعنی چه!
شبی ز ساقی مجلس پیاله جستم گفت
به دور لعل لب من شراب یعنی چه!
ز نام عاشقی ای خضر هیچ شرمت نیست!
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۸
خوش به کام همه در ساختهای یعنی چه
عشوه را در به در انداختهای یعنی چه
جز دلم کز دل بیرحم تو کینش نرود
دل ز کین همه پرداختهای یعنی چه
هرزهای آینه با یک جهتیهای رخش
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۹
جا بکوی یار ده ما را بجنّت جا مده
قسمت ما را بما امروز ده فردا مده
ای دل سرگشته روزت را سیه خواهند کرد
همچو زلف تیره خود را پر بخوبان وامده
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۰
یک شب ترا بغل نگرفتم چه فایده
کام از تو بیبدل نگرفتم چه فایده!
کامم تویی تو تا به ابد، لیک از تو من
کام دل از ازل نگرفتم چه فایده
با من دمی که گرم جدل بودی، از لبت
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۱
گریه از بیم تو شد در دل بیتاب گره
بر سر هر مژهام قطرة سیماب گره
احتیاط سر زلف تو بنازم که زَدَست
دل بیتاب مرا بر سر هر تاب گره
بس که در خوابگه عیش به خود میپیچم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۲
ای حسرت لبت به دل نیشکر گره
یاقوت را ز لعل تو خون در جگر گره
در دیده گشته خیره نگاهان شوق را
چون مردمک ز شرم تو تار نظر گره
هر جا سخن ز لعل لبت بگذرد رواست
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۳
تو شمع بزم خوبانی مشو یکرو به پروانه
بباید شمع را ناچار کردن خو به پروانه
ز بال و پر زند بر شمع دامن گر تو بنمایی
چو دود شمع یک شب گوشة ابرو به پروانه
پر افشانست بر شمع رخت پروانة خالت
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۴
ای که عاشق نیستی پا در حریم ما منه
آب از جو میخور و لب بر لب دریا منه
گر دل سنگین نداری در درون مجنون مشو
گر نباشی کوه پا در دامن صحرا منه
گر نبینی آتشی در خود به خاک ما میا
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۵
دعوت عشق است اینکه بار نیابی
عزّت عشق اینکه اعتبار نیابی
تا به کف عشق، بیهراس چو منصور
سر ننهی، پای تختِ دار نیابی
لنگر کشتیِّ دل، شکستن کشتی است
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۶
دوش کردی پرسش گرمی که جانم سوختی
آشکارا لطف کردی و نهانم سوختی
موج تبخال از دلم تا ساحل لب میرسد
بس که مغز آرزو در استخوانم سوختی
دوش با سبّابة مژگان گرفتی نبض دل
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۷
ز اوج عشق نداریم مطلب دگری
همین بس است که بر هم زنیم بال و پری
ز جام حسن که عالم ازو خراباتست
ندیدهایم ز چشم بتان خرابتری
خراب حالی یعقوب را چه میداند
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۸
بزم عشق است سبک پا به میان نگذاری
بیادب لب به لب آه و فغان نگذاری
همّت آنست که بیبرگ درآیی به چمن
زحمت برگفشانی به خزان نگذاری
مردی آنست که با بندگی آزاد روی
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۹
نظرباز صف مژگانش با خنجر کند بازی
تماشایی تیغ ابرویش با سر کند بازی
نمایانست خال سبز در چین سر زلفش
بسان طفل هندویی که در چنبر کند بازی
من و یک نیم جان آن نیز نذر باختن دارم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۰
عجب عجب که تو عاشق ز بلهوس نشناسی
گلی و طرفه که گلبن ز خار و خس نشناسی
چنان به کنج قفس ناتوان و زار و ضعیفم
که گر ببینیم از رخنة قفس نشناسی