گنجور

 
فیاض لاهیجی

تو شمع بزم خوبانی مشو یکرو به پروانه

بباید شمع را ناچار کردن خو به پروانه

ز بال و پر زند بر شمع دامن گر تو بنمایی

چو دود شمع یک شب گوشة ابرو به پروانه

پر افشانست بر شمع رخت پروانة خالت

توان کردن از آن رو نسبت هندو به پروانه

کشش از دوست تا نبود نیاید کاری از کوشش

از آن رو شمع دایم می‌دهد پهلو به پروانه

به افسون منع من از سوختن کمتر کن ای زاهد

که دانم در نگیرد صحبت جادو به پروانه

مزاج دلبری را گرم رویی‌ها نمی‌سازد

مده ای شمع خوبان این قدر هم رو به پروانه

گل و شمعند بی‌آن نازنین در بزم و من فیّاض

ز یک سو رشک بر بلبل برم یک سو به پروانه