گنجور

 
فیاض لاهیجی

نظرباز صف مژگانش با خنجر کند بازی

تماشایی تیغ ابرویش با سر کند بازی

نمایانست خال سبز در چین سر زلفش

بسان طفل هندویی که در چنبر کند بازی

من و یک نیم جان آن نیز نذر باختن دارم

حریف مهربانی کو که با من سر کند بازی

سر زلف درازت سرکش و من سخت کوته دست

کجا در دست من افتد، مگر اختر کند بازی

به گردون سر فرو نارد ز شوخی نازنین من

مسیح است آنکه چون طفلان به خاکستر کند بازی

اگر از شش جهت بندد فلک ره بر دل تنگم

نیندیشد همان این مهره در ششدر کند بازی

نترسد چشمم ار سیلاب غم عالم فرو گیرد

که طوفان دیده با دریای پهناور کند بازی

باین بی‌طاقتی کارم سپرداریست در رزمی

که دل در سینة شیران جنگاور کند بازی

نمک پروردة دریا نمی‌اندیشد از دریا

فلک در آب چشمم همچو نیلوفر کند بازی

پس از قتلم که هر کس سر به زانوی الم باشد

سرم در دامن تیغ تو با جوهر کند بازی

دم تیغ تو دارد اختلاطی با دل فیّاض

ندیدم آب را هرگز که با اخگر کند بازی