گنجور

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۱

 

اگر در کوی قلاشی مرا یکبار بارستی

مرا بر دل درین عالم همه دشخوار خوارستی

ار این ناسازگار ایام با من سازگارستی

سرو کارم همیشه با می و ورد و قمارستی

اگر نه محنت این نامساعد روزگارستی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۲

 

دلا تا کی سر گفتار داری

طریق دیدن و کردار داری

ظهور ظاهر احوال خود را

ظهور ظاهر اظهار داری

اگر مشتاق دلداری و دایم

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۳

 

آن دلبر عیار من ار یار منستی

کوس «لمن الملک» زدن کار منستی

گر هیچ کلاهی نهدم از سر تشریف

سیاره کنون ریشهٔ دستار منستی

بر افسر شاهان جهانم بودی فخر

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۴

 

یار اگر در کار من بیمار ازین به داشتی

کار این دلخسته را بسیار ازین به داشتی

ور دل دیوانه رنگ من نبودی تند و تیز

یا بهش تر زین بدی یا یار ازین به داشتی

عاشق بیچاره‌ای بی‌پرسشست آخر تنم

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۵

 

صنما آن خط مشکین که فراز آوردی

بر گل از غلیه گوی که طراز آوردی

گرچه خوبست به گرد رخ تو زلف دراز

خط بسی خوبتر از زلف دراز آوردی

گر نیازست رهی را به خط خوب تو باز

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۶

 

ای راه ترا دلیل دردی

فردی تو و آشنات فردی

از دام تو دانه‌ای و مرغی

در جام تو قطره‌ای و مردی

بی روی تو روح چیست بادی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۷

 

تا معتکف راه خرابات نگردی

شایستهٔ ارباب کرامات نگردی

از بند علایق نشود نفس تو آزاد

تا بندهٔ رندان خرابات نگردی

در راه حقیقت نشوی قبلهٔ احرار

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۸

 

زان خط که تو بر عارض گلنار کشیدی

ابدال جهان را همه در کار کشیدی

بر ماه به پرگار کشیدی خط مشکین

دلها همه در نقطهٔ پرگار کشیدی

هر دل که ترا جست چو دیوانهٔ مستی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۹

 

زهی پیمان شکن دلبر نکوپیمان به سر بردی

مرا بستی و رخت دل سوی یار دگر بردی

کشیدی در میان کار خلقی را به طراری

پس آنگه از میان خود را به چالاکی بدر بردی

دلی کز من به صد جان و به صد دستان نبردندی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۰

 

دلم بردی و جان بر کار داری

تو خود جای دگر بازار داری

نباشد عاشقت هرگز چو من کس

اگر چه عاشق بسیار داری

ز رنج غیرتت بیمار باشم

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۱

 

روی چو ماه داری زلف سیاه داری

بر سرو ماه داری بر سر کلاه داری

خال تو بوسه خواهد لیکن هم از لب تو

هم بوسه جای داری هم بوسه خواه داری

زلف تو بر دل من بندی نهاد محکم

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۲

 

ای آنکه رخ چو ماه داری

رخسارهٔ من چو کاه داری

آیین دل سمنبران را

بر سیم ز سیب جاه داری

بر عرصهٔ شطرنج خوبی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۳

 

انصاف بده که نیک یاری

زو هیچ مگو که خوش نگاری

در رود زدن شکر سماعی

در گوی زدن شکر سواری

مه جبهت و آفتاب رویی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۴

 

در ره‌روی عشق چه میری چه اسیری

در مذهب عاشق چه جوانی و چه پیری

آنجا که گذر کرد بناگه سپه عشق

رخها همه زردست و جگرها همه قیری

آزاد کن از تیرگی خویش و غم عشق

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۵

 

عشق و شراب و یار و خرابات و کافری

هر کس که یافت شد ز همه اندهان بری

از راه کج به سوی خرابات راه یافت

کفرش همه هدی شد و توحید کافری

بگذاشت آنچه بود هم از هجر و هم ز وصل

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۶

 

نگویی تا به گلبن بر چه غلغل دارد آن قمری

که چندان لحن می‌سازد همی نالد ز کم صبری

به لحن اندر همی‌گوید که سبحانا نگارنده

که بنگارد چنان رویی بدان خوبی و خوش‌چهری

مسیحادم و موسی‌کف سلیمان‌طبع و یوسف‌رخ

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۷

 

چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی

که بس غریب نباشد ز تو غریب‌نوازی

ز بهر یک سخنِ تو دو گوش ما سوی آن لب

ستیزه بر دل ما و دو چشم تو سوی بازی

چه آفتی تو که شب‌ها میان دیده چو خوابی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۸

 

ای گل آبدار نوروزی

دیدنت فرخی و فیروزی

ای فروزنده از رخانت جان

آتش عشق تا کی افروزی

دل بدخواه سوز اندر عشق

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۹

 

ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی

کی سزاوار هوای رخ جانان باشی

درّ دریا تو چگونه به کف آری که همی

به لب جوی چو اطفال هراسان باشی

چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۰

 

لؤلؤ خوشاب من از چنگ شد یکبارگی

لالهٔ سیراب من بی‌رنگ شد یکبارگی

دلبری را من به چنگ آورده بودم در جهان

ای دریغا دلبرم کز چنگ شد یکبارگی

جنگ‌ها بودی میان ما و گاهی آشتی

[...]

سنایی
 
 
۱
۱۹
۲۰
۲۱
۲۲
sunny dark_mode