گنجور

 
سنایی

ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی

کی سزاوار هوای رخ جانان باشی

درّ دریا تو چگونه به کف آری که همی

به لب جوی چو اطفال هراسان باشی

چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به

که شوی دور ازین کوی و تن‌آسان باشی

تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی

نیست ممکن که تو اندرخور میدان باشی

کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو

تو همان به که اسیر خم چوگان باشی

به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا

تو همی‌خواهی چون موسی عمران باشی

خواجهٔ ما غلطی کردست این راه مگر

خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
وحشی بافقی

همچو گل چند به روی همه خندان باشی

همره غیر به گلگشت گلستان باشی

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی

زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی

جمع با جمع نباشند و پریشان باشی

[...]

سیدای نسفی

چند چون زلف خود ای شوخ پریشان باشی

شعله جان من بی سر و سامان باشی

بهر خون ریختم تیر چو مژگان باشی

تیغ خون ریز به کف بر زده دامان باشی

همره غیر تو همچون گل خندان باشی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه