گنجور

 
سنایی

روی چو ماه داری زلف سیاه داری

بر سرو ماه داری بر سر کلاه داری

خال تو بوسه خواهد لیکن هم از لب تو

هم بوسه جای داری هم بوسه خواه داری

زلف تو بر دل من بندی نهاد محکم

گفتم که بند دارم گفتا گناه داری

یکره بپرس جانا زان زلف مشکبویت

تا بر گل مورد چون خوابگاه داری

دل جایگاه دارد اندر میان آتش

تو در میان آن دل چون جایگاه داری

مست ثنای عشقست در مجلست سنایی

گر هیچ عقل داری او را نگاه داری