گنجور

 
سنایی

ای راه ترا دلیل دردی

فردی تو و آشنات فردی

از دام تو دانه‌ای و مرغی

در جام تو قطره‌ای و مردی

بی روی تو روح چیست بادی

با زلف تو شخص کیست گردی

خارست همه جهان و آنگه

روی تو در آن میانه وردی

در کوی تو نیست تشنگان را

جز خاک در تو آبخوردی

در راه تو نیست عاشقان را

جز داعیهٔ تو ره‌نوردی

در تو که رسد به دستمزدی

تا از تو نبود پایمردی

در عشق تو خود وفا کی آید

از خشک و تری و گرم و سردی

نیک‌ست که آینه نداری

تا هست شفات نیست دردی

از آینه‌ای بدی به دستت

چشم تو ترا به چشم کردی

در شهر تو نیست جز سنایی

بی‌وصل تو جز که یاوه گردی