گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

شمع ما برخاست بنشان ای پسر مصباح را

ساقیا روح الامین با ماست در ده راح را

الصّلای خفتگان مست در ده پیش از آنک

دردمند از بام مسجد فالق الاصباح را

می بده اصحاب را تا در هم آمیزند باز

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

از دست بدادم دل شوریده خود را

بر هم زدم احوال بشولیده خود را

گر دوست به پرسیدن من رنجه کند پای

در هر قدمی پیش کشم دیده خود را

ای دوست میازار دلم را و مینداز

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

تشنه ام ساقی بیاور کاس را

بیش نشنو قول هر نسناس را

تو بگردان دور خود دور زمان

گو بگردان بر سر ما آس را

بامدادان بر سر ما کن سبک

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

ساقی ز بامداد روان کن کئوس را

تا گردنان نهند به پیشت رئوس را

زنگار غم به صیقل می بستر از پگاه

صفوت چنین دهند ذوات و نفوس را

وقت سحر چو بانگ برآرد خروس صبح

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

ره نباشد در حریم عشق هر اوباش را

طاقت خورشید ناممکن بود خفاش را

پادشاهی نیست جز درویشی و آزادگی

پس میسر نیست هفت اقلیم جز قلاش را

گر تفرج می‌کنی باری بیا طوفی بکن

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

ای پیک مشتاقان بگو این بی دل مشتاق را

تا در چمن چون یافتی آن سرو سیمین ساق را

گر بر گلستان بگذری آنجا که دانی با منش

اکنون به بستان بیشتر خاطر کند عشاق را

گر باز بینیش ای صبا گو تا تو ما را دیده ای

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

در عشق اعتبار منه صلح و جنگ را

زیرا نشانه ی دگرست این خدنگ را

تا از خودی خود نبرندت برون تمام

از دامن تو باز نگیرند چنگ را

هر گه که گشته باشی در ذات دوست محو

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

ساقی بیار از بامداد آن آب آتش رنگ را

بر هم زن و در هم شکن هم صلح را هم جنگ را

بوّاب خلوت خانه را گویید زنهار ای فلان

در مجلس ما آمدن رخصت مده دل تنگ را

یار قلندر پیشه را شاید که اینجا ره دهی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

عشق پیدا می کند تنها مرا

یار بر در می زند عذرا مرا

عقل کو تا از جنونم واخرد؟

وارهاند زین همه سودا مرا

عشق اگر سودا نکردی بر سرم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

مگر حبیب کند چاره عن قریب مرا

در این مرض چه مداوا کند طبیب مرا

حیات محض شود موت تلخ در حلقم

ز نوش داروی لب گر کند نصیب مرا

اگر نظر کند از جنبش صبا جانی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

تا می نمی خورم غمِ دل می خورد مرا

از دست غم هم اوست که وا می خرد مرا

یک دم به خوش دلی نزدم تا مکابره

زهد و ورع شدند حجاب خرد مرا

باشد کزین مشقت شاقم دهد خلاص

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

تا می نمی خورم غمِ دل می خورد مرا

کو هم دمی که روی و رهی بنگرد مرا

بر من جهان خروشد و شور آورد و لیک

از دست غم هم اوست که وا می خرد مرا

دانی چرا به آتش صهبا بسوختم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

یقینم که ضایع نماند مرا

زلالی به لب برچکاند مرا

اگر خواهد از تند بالای قهر

به قعر جهنم دواند مرا

و گر خواهد از پای گاه عدم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

بگویید ای مسلمانان که درمان چیست کارم را

که چشم بد رسید آخر نظام روزگارم را

نکردم شکر ایّامی که با آرام دل بودم

درین غم اوفتادم رغم جانِ غم گسارم را

نه روی وصل جانان را نه درمان درد هجران را

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

برفت و بر سر آتش نشاند یار مرا

به پای حادثه افکند روزگار مرا

گر آشکار کند آب دیده راز دلم

میان آتش سوزان چه اختیار مرا

چنان نکرد کمند بلای عشقم صید

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

با یادِ دوستان ندهد هیچ کس مرا

بی یادِ دوستان نرود یک نفس مرا

مشتاقِ دوستانم تا می رود نفس

هرگز ز سر برون نرود این هوس مرا

لبّیکِ دوست می زنم و مست می دوم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

خوشا مطالعه کردن جمالِ بستان را

به موسمی که صبا تازه می کند جان را

میانِ باغ خرامان گرفته دست به دست

نگارِ سیب زنخدانِ نار پستان را

قدح به دور بگردان دمادم ای ساقی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

می بیارید و به می تازه کنید ایمان را

غم جنّات و جهنم نبود رندان را

ترک خود گیر که با خود به مکانی نرسی

که در آن کوی مجالی نبود رضوان را

عاقلان را به مقامات مجانین ره نیست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

زمانه باز جوان کرد پیرزالِ جهان را

بیار می که حیات از می است پیرو جوان را

مگر تتبّعِ من می کند سحاب به نیسان

که وقفِ طرفِ چمن کرد چشم ژاله فشان را

ببین بساطِ بساتین ز گونه گونه ریاحین

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

به کام دل بدیدم خویشتن را

گرفتم در بر آن سیمین بدن را

به دستم داد زلفی کز نسیمش

جگر خون گردد آهوی ختن را

ببوسیدم بنا گوشی که عکسش

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۲
۳
۴
۷۱
sunny dark_mode