گنجور

 
حکیم نزاری

برفت و بر سر آتش نشاند یار مرا

به پای حادثه افکند روزگار مرا

گر آشکار کند آب دیده راز دلم

میان آتش سوزان چه اختیار مرا

چنان نکرد کمند بلای عشقم صید

که قید عقل کند بعد از این شکار مرا

می فکن از نظر عزّتم چنین ای دوست

که دوستان همه بگذاشتند خوار مرا

زمانه را چه حسد بود در میانه ز من

که کنار تو افکند بر کنار مرا

من از تو هیچ دگر جز همین نمی خواهم

مباش بی من و بی خویشتن مدار مرا

تویی مرادِ من از کاینات و موجودات

به هر چه غیر تو باشد چه کار مرا

موکّلان خیالت نمی هلند دمی

که بی وجود تو جایی بود قرار مرا

دلی پر آتش و چشمی پر آب خواهم رفت

شهیدم ار بکشد دردِ انتظار مرا

به شفقت تو نزاری امیدها دارد

روا مدار چنین نا امیدوار مرا