گنجور

 
حکیم نزاری

ای پیک مشتاقان بگو این بی دل مشتاق را

تا در چمن چون یافتی آن سرو سیمین ساق را

گر بر گلستان بگذری آنجا که دانی با منش

اکنون به بستان بیشتر خاطر کند عشاق را

گر باز بینیش ای صبا گو تا تو ما را دیده ای

کردیم از سودای تو از سر قدم آفاق را

با خویشتن همراه کن یک آه من تا پیش او

بر احتراق سینه ام شاهد بود مصداق را

دنیا و دین بر هم زدم تا نشکند پیمان من

ترسم که بدعهدی کند بر هم زند میثاق را

هرلحظه آتش می زند برق سخن بر دفترم

با آن که از درد دلم دل پاره شد اوراق را

آری نزاری برمکن خاطر به دوری از وفا

باشد که هم روزی ز ما یاد آرد استحقاق را