گنجور

 
حکیم نزاری

ساقی بیار از بامداد آن آب آتش رنگ را

بر هم زن و در هم شکن هم صلح را هم جنگ را

بوّاب خلوت خانه را گویید زنهار ای فلان

در مجلس ما آمدن رخصت مده دل تنگ را

یار قلندر پیشه را شاید که اینجا ره دهی

چون حلقه بر در زن ولی اغیار بی فرهنگ را

شوخی و شنگی خوش بود از خوبرویان راستی

دارم قبول از جان و دل هم شوخ را هم شنگ را

تا هیچ می ماند ز تو لاف سبک روحی مزن

دعوی وحدت کی رسد موقوف نام و ننگ را

عزمی متین کن ای پسر از عقل ناقص برشکن

چون برشکستی همچو من بر دوش می کش چنگ را

چون دف دورویی تا به کی چون نای تا کی دم مزن

یک رو شو و خالی مدار از چنگ یک دم چنگ را

زنهار می گیرد دلم زان آب می ریزم برو

هم صیقل می می برد آیینه ی دل زنگ را

بر نقطه ی خم روز و شب دوران کنم پرگارسان

چندان که در چنگ آورم از رشک، هفت اورنگ را

هان ای نزاری محو شو در دوست وز خود برشکن

وز شاهد دنیای دون دیگر مخر نیرنگ را

شیرین ز وحدت گر شدی ناظر به حال عشق او

از راه خود برداشتی فرهاد مسکین سنگ را