محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
روزگاری که رخت قبلهٔ جان بود مرا
روی دل تافته از هر دو جهان بود مرا
چند روزی که به سودای تو جان میدادم
حاصل از زندگی خویش همان بود مرا
یادباد آن که به خلوتگه وصلت شب و روز
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
چو افکنده ببیند در خون تنم را
کنید آفرین ترک صید افکنم را
نیاید گر از دیده سیلی دمادم
که شوید ز آلودگی دامنم را
ور از خاک آتش علم برنیاید
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
به افسون محو کردی شکوههای بیکرانم را
به هر نوعی که بود ای نوش لب بستی زبانم را
به نیکی میبری نامم ولی چندان بدی با من
که گم میخواهی از روی زمین نام و نشانم را
به این خوش دل توان بودن که بهر مصلحت با من
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
جان بر لب و ز یار هزار آرزو مرا
بگذار ای طبیب زمانی باو مرا
زین تب چنان ره نفسم تنگ شد که هیچ
جز آب تیغ او نرود در گلو مرا
آن بلبلم که جلوهٔ آتش گل من است
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
بگو ای باد آن سر خیل رعنا پادشاهان را
سر کج افسران تاج سر زرین کلاهان را
همه محزون گدازان آفتاب مضطرب سوزان
شه اشفته حالان خسرو مجنون سپاهان را
تو ای سلطان خرم دل که از مشغولی غیرت
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
مالک المک شوم چون ز جنون هامون را
در روش غاشیه بردوش نهم مجنون را
گر نه آیینهٔ روی تو برابر باشد
آه من تیره کند آینهٔ گردون را
گر تصرف نکند عشوهٔ خوبان در دل
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
شوم هلاک چو غیری خورد خدنگ تو را
که دانم آشتئی در قفاست جنگ تو را
که کرده پیش تو اظهار سوز ما امروز
که آتش غضب افروخته است رنگ تو را
مصوران قلم از مو کنند تا نکشند
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
با چنین جرمی نراندم از دل ویران تو را
این قدرها جای در دل بوده است ای جان تو را
ساحری گویا که با چندین خطا چون دیگران
راندن از چشم و برون کردن ز دل نتوان تو را
از خدا بهر تو خواهم صد بلا اما اگر
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
گر به تکلیف لب جام به لب سوده تو را
که به آن شربت آلوده لب آلوده تو را
که به آن مایهٔ جهل این قدرت کرده دلیر
که ز اندیشهٔ دل بر حذر آسوده تو را
که دران نشئه تو را دست هوس سوده به گل
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
درهمی گرم غضب کرده نگاه که تو را
شعلهای آتشی افروخته آه که تو را
در پیت رخش که گرمست که غرق عرقی
عصمت افکنده در آتش به گناه که تو را
میرسی مظطرب از گر درهای یوسف حسن
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
حوصله کو که دل دهم عشق جنون فزای را
سلسله بگسلم ز پا عقل گریزپای را
کو دلی و دلیرئی کز پی رونق جنون
شحنهٔ ملک دل کنم عشق ستیزه رای را
کو جگری و جراتی کز پی شور دل دگر
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
برین در میکشند امشب جهانپیما سمندی را
به سرعت میبرند از باغ ما سرو بلندی را
غم صحرائیان دارم که غافل گیری گردون
به صحرا میبرد از شهر بند صید بندی را
سپهرم مایهٔ بازیچهٔ خود کرده پنداری
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
نشانده شام غمت گرد دل سپاهی را
که دست نیست بدان هیچ پادشاهی را
پناه صد دل مجروح گشته کاکل تو
چه پردلی که حمایت کند سپاهی را
جز آن جمال که خال تو نصب کردهٔ اوست
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
تا همتم به دست طلب زد در بلا
دربست شد مسخر من کشور بلا
دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود
چون مینهاد بر سر من افسر بلا
آن دم هنوز قلعه مهدم حصار بود
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
گشته در راهت غبار آلود روی زرد ما
میرسیم از گرد راه اینست راه آورد ما
در هوای شمع رویت قطرههای اشک گرم
دم به دم بر چهره میبندد ز آه سرد ما
بس که از یاران هم دردان جدا افتادهایم
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
سروی از یزد گذر کرد به کاشانهٔ ما
که ازو چون ارم آراسته شد خانهٔ ما
با دلی گرم نشاط آمد و از حرف نخست
گشت افسرده دل از سردی افسانهٔ ما
فتنه را سلسله جنبان نشد آن زلف که هیچ
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
فرمود مرا سجدهٔ خویش آن بت رعنا
در سجده فتادم که سمعنا واطعنا
ما دخل به خود در میدیدار نگردیم
ما حل له شارعنا فیه شرعنا
بودیم ز ذرات به خورشید رخش نی
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
ای گوهر نام تو تاج سر دیوانها
ذکر تو به صد عنوان آرایش عنوانها
در ورطهٔ کفر افتد انس و ملک ار نبود
از حفظ تو تعویذی در گردن ایمانها
ای کعبهٔ مشتاقان دریاب که بر ناید
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹
به صد اندیشه افکند امشبم آن تیز دیدنها
در اثنای نگاه تیز تیز آن لب گزیدنها
ز بس برجستنم در رقص دارد چون سپند امشب
به سویم گرم از شست آن ناوک رسیدنها
زبان زینهار افتد ز کار از بس که آید خوش
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
عجب گیرنده راهی بود در عاشق رباییها
نگاه آشنای یار پیش از آشناییها
ز حالت بر سر تیر اجل در رقص میرد
دل نخجیر را هر نغمه زان ناوکساییها
نیاری پای کم ای دل که خواهد کرد ناز او
[...]