گنجور

 
محتشم کاشانی

شوم هلاک چو غیری خورد خدنگ تو را

که دانم آشتئی در قفاست جنگ تو را

که کرده پیش تو اظهار سوز ما امروز

که آتش غضب افروخته است رنگ تو را

مصوران قلم از مو کنند تا نکشند

زیاده از سرموئی دهان تنگ تو را

زمان زمان کنم افزون جراحت تن خویش

ز بس که بوسه زنم زخمهای سنگ تو را

جریده گرد من امشب گرت رفیقی نیست

چه باعث است به ره دمبدم درنگ تو را

به مدعی پر و بالی مده که پروازش

بباد بر دهد ای سرو نام و ننگ تو را

ز حرف پر دلی محتشم پرست جهان

ز بس که جای به دل می‌دهد خدنگ تو را

 
 
 
نظیری نیشابوری

دلا گداز که آیینه کرده سنگ تو را

کدام صیقل ابرو زدوده زنگ تو را

تو کعبه در دل ما کافران چه می جویی

گر آزری نتراشیده است سنگ تو را

کسی شکاری عشق تو را چه می داند

[...]

اسیر شهرستانی

بیا که فال جنون کرده ایم جنگ تو را

به نرخ گوهر دل می خریم سنگ تو را

نشان راست چرا از دلم نمی پرسی

که برده است به چشم نشان خدنگ تو را

حزین لاهیجی

خوش آنکه غازه گر آیم رخ فرنگ تو را

زخون دیده فروزم، چراغ رنگ تو را

دلیل مقصد آوارگان عشق منم

نشان بوسه گذارم، دهان تنگ تو را

شکستت ای چمن آرای آرزو مرساد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه