گنجور

 
محتشم کاشانی

گر به تکلیف لب جام به لب سوده تو را

که به آن شربت آلوده لب آلوده تو را

که به آن مایهٔ جهل این قدرت کرده دلیر

که ز اندیشهٔ دل بر حذر آسوده تو را

که دران نشئه تو را دست هوس سوده به گل

که به رخ برقع شرم این همه بگشوده تو را

زده آن آب که بر خاک وجودت ای گل

که در خانهٔ عصمت به گل اندوده تو را

که به فرمودن آن فعل تواضع فرمای

سجده در بزم گدایان تو فرموده تو را

حزم کزدم ز پذیرفتن تکلیف نخست

که ازین بزم نشینی چه غرض بوده تو را

محتشم خوی تو می‌داند و از پند عبث

می‌دهد این همه در سر بیهوده تو را