گنجور

 
محتشم کاشانی

جان بر لب و ز یار هزار آرزو مرا

بگذار ای طبیب زمانی باو مرا

زین تب چنان ره نفسم تنگ شد که هیچ

جز آب تیغ او نرود در گلو مرا

آن بلبلم که جلوهٔ آتش گل من است

در دام آرزو نکشد رنگ و بو مرا

از طره دو تا به دو زنجیر بسته است

چون شیر وحشی آن بت زنجیر مو مرا

خوی بد است مائدهٔ حسن را نمک

زین جاست حرص دیدن آن تندخو مرا

ذرات من ز مهر تو خالی نمی‌شوند

گر ذره ذره میکنی ای فتنه‌جو مرا

در عاشقی مرا چه گنه کافریدگار

خود آفریده عاشق روی نکو مرا

اقبال محتشم که چو طبعش بلند بود

افراخت سر به سجدهٔ آن خاک کو مرا

تا آمدم به سجدهٔ سلمان جابری

ناید به کس دگر سر همت فرو مرا