گنجور

 
محتشم کاشانی

تا همتم به دست طلب زد در بلا

دربست شد مسخر من کشور بلا

دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود

چون می‌نهاد بر سر من افسر بلا

آن دم هنوز قلعه مهدم حصار بود

کاورد عشق بر سر من لشکر بلا

بر کوهکن ز رتبه مقدم نوشته‌اند

نام بلا کشان تو در دفتر بلا

تا بنده بود بی‌تو به داغ جنون اسیر

تابنده بود بر سر او افسر بلا

تا هست کاکل تو بلاجو عجب اگر

کاهد زمانه یک سر مو از سر بلا

مردیست مرد عشق که دایم چو محتشم

در یوزه مراد کند از در بلا