گنجور

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

دل چو شستم ز غیر نقش ادب

گفت ما را ز لوح صاد طلب

چون ز اصل و نسب شدم فارغ

گفت لایق شدی بما فارغب

اولم باده داد و سرخوش کرد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

هستم از لعل تو در آتش و آب

مردم و سوختم مرا دریاب

از جلال و جمال و زلف و رخت

میکند در دلم خطاب خطاب

از دل و آب دیده در عشقت

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

از شمع ماه روی تو پر زیور آفتاب

در مشعل فلک بمثل اخگر آفتاب

خورشید لایزال ز لاشرق چون بتافت

گشتند ذره ها همه مه پیکر آفتاب

از آب و رنگ لعل لب آب دار تو

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

خوانده ام از عنده ام الکتاب

آیه طوبی لهم حسن المآب

باز گشتم بسوی آن حضرت

چون شنودم ز حق الیه متاب

لمن الملک گفت حسن و رخش

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

دیده دل بر گشادم همچو ماه و آفتاب

تا بدیدم روز و شب درجان وصال آفتاب

پرتوی بخشید جان را آفتاب روی دوست

تا بچشم او بدیدیمش نه بیداری نه خواب

ز آتش و باد سبکرو برگذشتم تا بعرش

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

هر صبا از چرخ آمد آفتاب مه نقاب

روی بنماید که هستم نور آن عالیجناب

با همه ذرات عالم در حدیث آمد خموش

گوید ای اولاد من چون نی تو در آب و تراب

گل سؤال از بلبل شیدا کند کین ناله چیست

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

ظل ممدود سر زلف تو چون بر سر ماست

ز آفتاب رخت ای جان همه نور است و صفاست

غیر خورشید جمال تو نه بیند دگری

از مه روی تو چون دیده جان‌ها بیناست

تا بگویم صفت عشق تو را موی به موی

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

شام معراجی که زلف یار ماست

قاب قوسین ابروی آنمه لقا است

وهوه معکم گفت ای دل درنگر

تا نه پنداری که او از جان جدا است

نحن اقرب آیتی بس روشن است

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

دلم آئینه آن دلستان است

که او را آینه دایم عیان است

خود است آئینه خود در حقیقت

دل و جان و تنم هر سه نهان است

نفخت فیه من روحی بیان کرد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

ماه رخسار شما خورشید پر انوار ما است

روشن این کز هر دو روئی دیده دیدار ماست

چون گل روی تو را دیدیم و مژگان دو چشم

هر سر خاری که می بینم آن گلزار ما است

تا بهم بینیم اسماء صفات ذات را

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

ذات و صفات در نظر عارفان یکی است

گر روشن است چشم دلت جسم و جان یکی است

معشوق و عشق و عاشق و ذرات کاینات

پنهان و آشکار و مکین و مکان یکی است

گر صد هزار شاهد رعنا نمود روی

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

رندی و شب روی به دو عالم چکار ماست

شکرخدا که دلبر عیار یار ماست

در شام زلف یار چه احیا کنیم شب

گوید بروز وصل که شب زنده دار ماست

بر ما چو خضر شد صفت و ذات و اسم و فعل

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

دوش در میکده گلبانگ علالا می‌رفت

سخن از لعل لب ساقی جان‌ها می‌رفت

به هوای لب جان‌بخش برد مهر نقاب

کز تن هر دو جهان روح روان‌ها می‌رفت

باده می‌خورد ز لعل لب خود شام و سحر

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

زلف بر دوش و به شب چون مه تابان می‌رفت

اشکم از دیده چو استاره به عمان می‌رفت

همه ذرات جهان روشن و نورانی شد

گرچه خورشید نظرباز درخشان می‌رفت

آن حقیقت که دگر نیست جزا و موجودی

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

همسایه آفتاب ماه است

همسایه آدمی اله است

در جان و تن تو آب حیوان

چون مردم دیده در سیاه است

در ملک وجود غیر حق نیست

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

نیست گر بر سر زلفین توام سود انیست

تا ز بد مستی چشمت به جهان غوغا نیست

روح بحری است که عالم همه غرقند در او

بس عجب دارم اگر جسم کف دریا نیست

قل هو الله احد گفت صمد می دانی

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

مه و خورشید روی ما عیان است

که میگوید که آن مه رو نهان است

نفخت فیه من روحی شنیدی

جهان جسم است و او مانند جان است

ز انوار رخ فیاض آن ماه

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

به خدا پیش جمله ذرات

کرده ام همچو خاک راه حیات

دیده ام در روایت از همه رو

فعل اسماء وذات را بصفات

می نماید بعینه او روشن

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

لوح محفوظ در جبین شما است

مهر و مه چشم پاک بین شما است

دل مؤمن در اصبعین خدا است

دست حق اندر آستین شما است

وحی وصلت بجان رسید ای دل

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

تا چو عکس چشم آن مه روشنی عین ماست

خط و خال او سواد الوجه فی الدارین ماست

و هو معکم گفت ایدل چشم جان را برگشای

تا نپنداری که آن جان جهان از ما جداست

جمله ذرات انا الحق گوی چون منصور دان

[...]

کوهی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۲
sunny dark_mode