گنجور

 
کوهی

هستم از لعل تو در آتش و آب

مردم و سوختم مرا دریاب

از جلال و جمال و زلف و رخت

میکند در دلم خطاب خطاب

از دل و آب دیده در عشقت

میخورم روز و شب شراب و کباب

آه کز نفس قیس و طاعت جان

چند باشیم در خطا و ثواب

همه زنار کافری بستند

از دو زلف تو شیخ و طفل و شباب

ز آتشت سوختیم با دم سرد

تا مرا سوختی ز آب و تراب

تو محیطی و هر چه موجودند

غرقه در موج بحر بی پایاب

خاک در کاه تست هر دو جهان

ان هذا اقل ما فی الباب

ما به نسبت صفات فعل توئیم

خویشتن گفته فلا انساب

هم بچشم تو دیده ام روشن

شدت ذات تو است بر توحجاب

هست کوهی چو قشر و عشقت لب

عین یکدیگرند قشر و لباب