گنجور

 
کوهی

ظل ممدود سر زلف تو چون بر سر ماست

ز آفتاب رخت ای جان همه نور است و صفاست

غیر خورشید جمال تو نه بیند دگری

از مه روی تو چون دیده جان‌ها بیناست

تا بگویم صفت عشق تو را موی به موی

بر سر موی من از تن به زبانی گویاست

اختلافات بسی هست بصورت ای دل

هستی اوست به تحقیق که در من پیداست

همچو پرگار تو سرگشته چرا میگردی

نقطه از سرعت خود گرچه که دائر به نماست

به از آن نیست که بر هر چه نظر بگشائی

به یقین بازشناسی که همان ماه‌لقاست

سرخ و اسفید و کبود و سیه و زرد یکی است

گرچه در دیده ما چهره خوبان زیباست

کوهیا میل به اعلی و به اسفل چه کنی

چون همه اوست نه پستی بود و نه بالاست