گنجور

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

ز خود روم، چو پرو بال هستیم باز است

که تنگنای دو عالم چه جای پرواز است؟!

بانتظار تو خود کرده ام، چنانکه ز راه

رسیده ای و همان چشم حسرتم باز است

بکوی او همه شب تا بروز مینالم

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

غیر، بیهوده، پی یار وفادار من است

نشود یار کسی اگر یار من است

شب به گوشت چو رسد نالهٔ مرغان اسیر

نالهٔ بی‌اثر از مرغ گرفتار من است

از غمش مردم و، گر شکوه کنم شرمم باد؛

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

آنچه از مکتوب من ظاهر نشد، نام من است؛

و آنچه قاصد را بخاطر نیست، پیغام من است

غیر، بر من میبرد حسرت، که هم بزم توام؛

کاش نوشد قطره یی زین می که در جام من است

میتوانم از تغافل بر سر رحم آرمت

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

فتاده از پی دل کودکان و غوغائی است

تو هم بیا بتماشا که خوش تماشائی است

مرا که مرغ دلم، مانده در شکنجه دام؛

ازین چه سود که بیرون شهر صحرائی است؟!

گرانی از سر کوی تو زود خواهم برد

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

تیر تو کز استخوان ما جست

بازی است کز آشیان ما جست

رازی که از اوست نازش عقل

حرفی است که از زبان ما جست

آهی که درید پرده ی چرخ

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

وصل، که در هر نفسم آرزوست؛

جز تو نه از هیچکسم آرزوست

تا تو بمجمل شنوی ناله ام

همنفسی با جرسم آرزوست

وصل تو گر در نفس آخر است

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

افغان که رفت جانم و جانانم آرزوست

دردا که کشت دردم و درمانم آرزوست

من تنگدل ز کنج قفس نیستم، ولی

یک ناله در میان گلستانم آرزوست

من قابل ملازمت محرمان نیم

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

مرغ اسیرم، چمنم آرزوست

بنده غریبم وطنم آرزوست

خنده ی گل چیست؟ از آن غنچه لب

خنده ی کنج دهنم آرزوست!

تشنه ی سرچشمه ی کوثر نیم

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

گلی و بلبلی تا در چمن هست

نشانی از تو و نامی زمن هست

نه چون سروت، نهالی در چمن هست

نه چون لعلت، عقیقی در یمن هست

ندارند آگهی اخوان که راهی

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

بر آستان توام، شب چو شد، فغانی هست

که شب فغان سگی در هر آستانی هست

دلم پر است، دم نزع شکوه تا نکنم؛

بپرس حال مرا، تا مرا زبانی هست!

گمان این بمنت نیست کز تو شکوه کنم

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

آمدی، دیر و، دلم کز دوریت خون می‌گریست؛

زود رفتی و ندیدی، کز غمت چون می‌گریست؟!

آنکه می‌خندید بر حالم، ز عشقت پیش ازین؛

گر به این زاری مرا می‌دید، اکنون می‌گریست

شب، به کویت گریه می‌کردم من و، بر حال من؛

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

این ترک تیغ بسته ی بازو گشاده کیست؟!

تاراج عمر می کند، این ترک زاده کیست؟!

گر نیست در هلاک منش ایستادگی

پس وقت مرگ بر سرم این ایستاده کیست؟!

گر نیست قصد قتل منش از خدنگ جور

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

کسی را چون به بیدادت شکی نیست

هزارت دوست بود اکنون، یکی نیست

بدشت عشق، صیادی است؛ کش دام

تهی هرگز ز صید زیرکی نیست

کسی کش صبر بسیار است داند

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

دردی دارم که گفتنی نیست

ور گفته شود شنفتنی نیست

باغی است دلم ز داغت، اما

باغی که گلش شکفتنی نیست

داند همه کس غمم، که عشقت

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

غمت، که غیر منش با کس آشنایی نیست

تو گر جدا شوی، او را زمن جدایی نیست

خوشم که غیر، تو را دوش مینمود بمن؛

گمانش اینکه تو را با من آشنایی نیست!

چو رفتی از سر بالین من، دگر ز توام

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

سوخت دل، اما غبار کینه از کس برنداشت؛

حیرتی دارم ازین آتش که خاکستر نداشت!

دوش در بزم تو دیدم غیر را و، زنده ام؛

این قدر هم صبر از من هیچکس باور نداشت

شب فرستادم ز سوز دل، بکویش نامه ها

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

زبان، غمی که بدل داشتم نهان نگذاشت

نهفته بود غمی در دلم، زبان نگذاشت!

بر آستانه اش ار سر گذاشتم چه عجب؟!

بر آستانه ی او سر نمی توان نگذاشت!

علاج حسرت بلبل کند گلی که شکفت

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

دوشم بپرسش آمد و تا لب گشود رفت

دردا که دیر آمد و، افغان که زود رفت

چون شاخ گل، بپهلوی من تا نشست، خاست؛

چون ماه نو، بدیده ی من تا نمود رفت!

بختم که سر ز خواب برآورده بود، خفت؛

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

ای که گفتی: ز در دوست درون نتوان رفت!

شوق چون خضر ره ما شده چون نتوان رفت؟!

عشق در کوی بتان، بسته طلسمی ز وفا؛

که توان رفت درون، لیک برون نتوان رفت!

ای که داری هوس روی بتان در هر گام

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

حرف جورت، همه جا با همه کس خواهم گفت

این حدیثی است که تا هست نفس خواهم گفت!

برد صیادم ازین باغ و ز بیمهری گل

حرفها دارم و در کنج قفس خواهم گفت

تا نماند بسر کوی تو جز من دگری

[...]

آذر بیگدلی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۱
sunny dark_mode