گنجور

 
آذر بیگدلی

سوخت دل، اما غبار کینه از کس برنداشت؛

حیرتی دارم ازین آتش که خاکستر نداشت!

دوش در بزم تو دیدم غیر را و، زنده ام؛

این قدر هم صبر از من هیچکس باور نداشت

شب فرستادم ز سوز دل، بکویش نامه ها

روز دیدم هر طرف مرغی که بال و پر نداشت

بود خلقی آگه از قتلم، که در بزم تو دوش؛

کم کسی میدید سوی من، که چشم تر نداشت!

آذر، آن ساعت که آب از خنجر او می‌چشید

مرد و در دل آرزوی چشمهٔ کوثر نداشت