سوخت دل، اما غبار کینه از کس برنداشت؛
حیرتی دارم ازین آتش که خاکستر نداشت!
دوش در بزم تو دیدم غیر را و، زنده ام؛
این قدر هم صبر از من هیچکس باور نداشت
شب فرستادم ز سوز دل، بکویش نامه ها
روز دیدم هر طرف مرغی که بال و پر نداشت
بود خلقی آگه از قتلم، که در بزم تو دوش؛
کم کسی میدید سوی من، که چشم تر نداشت!
آذر، آن ساعت که آب از خنجر او میچشید
مرد و در دل آرزوی چشمهٔ کوثر نداشت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این اشعار، شاعر از درد و رنج دل خود میگوید و احساس ناکامی و تنهایی را توصیف میکند. او بیان میکند که با وجود عشق و سوختن دلش، هنوز کینهای در دل دارد و با حیرت از آتش عشق خود که اثری باقی نگذاشته سخن میگوید. در بزم محبوب، او دیگران را میبیند و احساس میکند که هیچ کس از صبر و تحمل او آگاه نیست. نامههایی که به محبوب فرستاده، نشانهای از سوز دل اوست، اما در روز، هر طرف پرندهای را میبیند که توان پرواز ندارد. او به قتلی که در عشقش به وقوع پیوسته اشاره میکند و میگوید که کمترین توجه به او نشده است. در نهایت، به تصاویری از تلخی و آرزوهای برآوردهنشده اشاره میکند.
هوش مصنوعی: دل من سوخت، اما از کسی انتقامی نگرفتم؛ تعجب میکنم از این آتش که هیچ نشانه و خاکستری از خود باقی نگذاشت!
هوش مصنوعی: دیروز در محفل تو، کسی غیر از تو را دیدم و با وجود اینکه زندهام، هیچکس باور نداشت که من این قدر میتوانم صبر کنم.
هوش مصنوعی: شبی از شدت اندوه و دلتنگی، نامههایی برای او فرستادم و روز بعد در هر جا که نگاه کردم، فقط پرندههایی را دیدم که توان پرواز نداشتند و بیپر بودند.
هوش مصنوعی: بسیاری از مردم از مرگ من آگاه بودند، اما در مهمانی دیشب، کم کسی به من نگاه کرد که چشمانی خیس نداشت!
هوش مصنوعی: آذر در لحظهای که آب از تیغهٔ خنجر او جاری میشد، جان باخت و در دلش آرزوی چشمهٔ کوثر را نداشت.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
جز محبت، هرچه بردم سود در محشر نداشت
دین و دانش عرض کردم کس به چیزی برنداشت
هر عمل را اجر سنجیدند در میزان حشر
قیمت چشم پرآبم چشمه کوثر نداشت
از دلم در عشق سوزی ماند و از جان شعلهای
[...]
زین چمن عاشق ز نخل عیش هرگز برنداشت
غیر زخم خونچکان هرگز گلی بر سر نداشت
عاقبت مکتوب ما را سوی او پروانه برد
تاب سوز نامه ام بال و پر دیگر نداشت
بیقراری بین که بعد از سوختن همچون سپند
[...]
آن لب نو خط غباری از دل ما برنداشت
آب خضر از دل سیاهی فکر اسکندر نداشت
خانمان سوزست برق بی نیازیهای حسن
ورنه آن آیینه رو حاجت به خاکستر نداشت
از بیابانی که سالم برد بیدردی مرا
[...]
شب دل ناشکر من آرام با خنجر نداشت
سینه صد پیکان چشید و دست از افغان برنداشت
تهمتی بود این که گفتم آتش دل مرده است
کز دلم برخاست آه و رنگ خاکستر نداشت
بر سر نظّاره روی تو بر من ناز کرد
[...]
جز محبت هر چه بردم سود در محشر نداشت
دین و دانش عرضه کردم کس به چیزی برنداشت
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.