فتاده از پی دل کودکان و غوغائی است
تو هم بیا بتماشا که خوش تماشائی است
مرا که مرغ دلم، مانده در شکنجه دام؛
ازین چه سود که بیرون شهر صحرائی است؟!
گرانی از سر کوی تو زود خواهم برد
بیا که فرصت حرف، امشبی و فردایی است!
نه پند واعظت از ره برد، نه نغمه ی چنگ؛
میان مسجد و میخانه، بیخطر جایی است!
چرا ز مرگ بنالم بخود، که تربت من
بزیر سایه ی سرو بلند بالایی است؟!
فغان، که درد تو آذر بکس نیارد گفت
چو بندهای که گرفتار عشق مولایی است
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به زیبایی حس و حال انسان در جستجوی عشق و احساسات عمیق را به تصویر میکشد. شاعر از حالت دلتنگی و گرفتاریاش در عشق سخن میگوید و از فرصتی برای لذت بردن از زندگی و تماشای زیباییها درخواست میکند. او به تضاد میان نکات اخلاقی و دنیایی اشاره میکند و بفهم میآید که در زندگی واقعی، احساسات و عشق اهمیت بیشتری دارند. در نهایت، شاعر به عمق عشق و درد ناشی از آن میپردازد و به تسلیم خود در برابر این احساسات اعتراف میکند.
هوش مصنوعی: بچهها در حال بازی و شادی هستند و فضای شاد و پرهیجانی را ایجاد کردهاند. تو هم بیاید و این نمایش زیبا را تماشا کن که بسیار دلپذیر و جذاب است.
هوش مصنوعی: من که مانند پرندهای در دل دچار درد و رنج هستم و در دام گرفتار شدم، از این چه فایده دارد که بیرون از شهر، جایی بیابم؟
هوش مصنوعی: به زودی بار دیگر از نزدیکیهای شما دور خواهم شد، پس بیایید که این فرصت برای گفتوگو و حرف زدن فقط برای امشب و فردا است!
هوش مصنوعی: هیچ یک از نصیحتهای واعظ باعث تغییر مسیر تو نشد، نه آهنگ زیبای چنگ توانست تو را به فکر وادارد. جایی میان مسجد و میخانه وجود دارد که در آن میتوان بدون دغدغه و خطر، به آرامش دست یافت.
هوش مصنوعی: چرا باید به خاطر مرگ خود ناراحت باشم، در حالی که قبرم زیر سایه درخت سرو بلندی قرار دارد؟
هوش مصنوعی: آه، که درد تو را هیچ کس نمیتواند بیان کند، مانند بندهای که در دام عشق معشوق خود افتاده است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
زهی رفیق که با چون تو سروبالایی است
که از خدای بر او نعمتی و آلایی است
هر آن که با تو دمی یافته است در همه عمر
نیافته است اگرش بعد از آن تمنایی است
هر آن که رای تو معلوم کرد و دیگر بار
[...]
مرا ز عشق نه عقل و نه دین دنیایی است
چه زندگی است که من دارم این چه رسوایی است
حدیث شوق همین بس که سوختم بی تو
سخن یکی است دگرها عبارت آرایی است
جدا ز یوسف خود تا شدم یقینم شد
[...]
نه پر ز خون جگرم از سپهر مینائی است
هلاک جانم ازین بیوفای هر جائی است
یکی ببین و یکی جوی و جز یکی مپرست
از آن جهت که دو بینی قصور بینائی است
وفا و مهر از آن گل طمع مدار ای دل
[...]
مرو به بادیه گردی که زرق و شیدایی است
برهنگی مطلب که آن لباس رعنایی است
زبان ببند و نظر باز کن که منع کلیم
کنایت از ادب آموزی تقاضایی است
دماغ یوسف اگر تر کنند کف ببرد
[...]
خوشم به درد که در پرده شکیبایی است
بدم به داغ که آیینه دار رسوایی است
به فکر زینت باطن کسی نمی افتد
مدار مردم عالم به ظاهرآرایی است
مشو به سینه چاک از گزند عشق ایمن
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.