گنجور

 
آذر بیگدلی

فتاده از پی دل کودکان و غوغائی است

تو هم بیا بتماشا که خوش تماشائی است

مرا که مرغ دلم، مانده در شکنجه دام؛

ازین چه سود که بیرون شهر صحرائی است؟!

گرانی از سر کوی تو زود خواهم برد

بیا که فرصت حرف، امشبی و فردایی است!

نه پند واعظت از ره برد، نه نغمه ی چنگ؛

میان مسجد و میخانه، بیخطر جایی است!

چرا ز مرگ بنالم بخود، که تربت من

بزیر سایه ی سرو بلند بالایی است؟!

فغان، که درد تو آذر بکس نیارد گفت

چو بنده‌ای که گرفتار عشق مولایی است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode