گنجور

 
آذر بیگدلی

آنچه از مکتوب من ظاهر نشد، نام من است؛

و آنچه قاصد را بخاطر نیست، پیغام من است

غیر، بر من میبرد حسرت، که هم بزم توام؛

کاش نوشد قطره یی زین می که در جام من است

میتوانم از تغافل بر سر رحم آرمت

دشمن من این دل بی صبر و آرام من است

در خیال جستن از دام من آن وحشی غزال

من باین خوش کرده ام خاطر که در دام من است!

آذر آن ظالم که بی‌موجب مرا بدنام کرد

هیچ می‌گوید که این بیچاره بدنام من است؟!