گنجور

 
آذر بیگدلی

آمدی، دیر و، دلم کز دوریت خون می‌گریست؛

زود رفتی و ندیدی، کز غمت چون می‌گریست؟!

آنکه می‌خندید بر حالم، ز عشقت پیش ازین؛

گر به این زاری مرا می‌دید، اکنون می‌گریست

شب، به کویت گریه می‌کردم من و، بر حال من؛

هرکه را می‌دیدم آنجا، از من افزون می‌گریست

گریم از روزی که یار از دست قاصد می‌گرفت

نامهٔ ما را، می‌خواند و به مضمون می‌گریست

گرنه، از خوی تو امشب داشت بیم آذر چرا

گاه‌گاه از انجمن می‌رفت بیرون می‌گریست؟!