گنجور

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

آدمی صورت حقست و خدا را نشناخت

که نشد آدمی و صورت ما را نشناخت

پادشاهان حقیقت ز گدا با خبرند

پادشه نیست که در ملک گدا را نشناخت

یار در خانه و ما در پی او در بدریم

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

امشب شب قدرست و در میکده بازست

تطهیر کن از باده که هنگام نمازست

کن سجده بخم ایکه وضو ساختی از می

این زمزم و این قبله ارباب نیاز ست

راز دل من چونکه بود دل حرم یار

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

بجهان می ندهم آنچه مرا در سر ازوست

که مرا در سر ازو آنچه جهان یکسر ازوست

دید گلگونه مقصود بهر روی که دید

چشم بیننده که دارد دل دانشور ازوست

چه کشم گر نکشم باده خمخانه یار

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

ما را دلیست بسته بزنجیر موی دوست

سودائی دیارم و سر گرم کوی دوست

وارستگان بسته و هشیار می پرست

مست و مقیدیم ز مینا و موی دوست

میخانه است خانه ما بی سبوی و جام

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

رسید دست من از عشق دل بدولت دوست

که این خرابه بی حد و وصف خانه اوست

بران بدم که نگنجم بپوست در غم مغز

غم تو آمد و ما را نه مغز ماند و نه پوست

بباغ دل بهوای طلوع طلعت یار

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

قدری که زاید از موت اندازه قدر نیست

باید ز خویش مردن کاین عمر را قدر نیست

هر سر که آشنا نیست با پای بنده عشق

گر باشدی سر شاه در فقر معتبر نیست

با اهل درد خامی در کیش عشق کفرست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

کونین ظهور دلبر ماست

کس نیست بیار یار تنهاست

گویند که روی اوست پنهان

ای بی خبران کور پیداست

زیباست جمال یار زان روی

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

کدام شه که گدای در سرای تو نیست

چگونه شاه تواند شد ار گدای تو نیست

چو خاک پای تو گشتند سر شدند سران

سری چگونه کند سر که خاکپای تو نیست

اگر بعرش پرد مرغ آشیان گلست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

اگر ندیدی دریا که جای اندر جوست

بمن نگر که دلم جوی آب رحمت اوست

کدام جوی دل بینهایتم دریاست

کدام دریا دریای بی بدایت دوست

کدام دوست همان کز هوای جام فناش

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

بسکه شدم سالها معتکف کوی دوست

کس ندهد امتیاز روی من از روی دوست

در حرم دلنواز از دل و جان بی نیاز

هست سر من بناز بر سر زانوی دوست

هندو و خورشید من هر دو بدار دلست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

دو چشم او که ندانم فرشته یا که پریست

بخواب رفت و مرا در بدن تب سهریست

ستاره کس به ندیدست و آفتاب بهم

بر آفتاب رخش لب ستاره سحریست

اگر ستاره نبیند که گونه مه من

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

دلی که زیر پر باز زلف دلبر نیست

اگر بساعد شاهست باز کش پر نیست

سری که نیست گدایان عشق را در پای

بپای زن که گر از پادشه بود سر نیست

گمانم از نظر آفتاب بی خبرست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

تا شد دل من معتکف دار حقیقت

پی برد درین دار باسرار حقیقت

بر گرمی بازار من آتش زدو افزود

از آتش من گرمی بازار حقیقت

در دیده پندار زنم خار که بشکفت

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

نشین بچشم من از خاک رهگذر ایدوست

تو سرو نازی و ماء/وای سر و بر لب جوست

بخاک عشق نهم سر که پای خویش دران

بهر طرف که نهم راه دیگریست بدوست

چنان گرفته رگ و پوستم تجلی عشق

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

آمد از میکده بیرون پسری جام به دست

طره اش غالیه افشان و لبش باده پرست

تاخت از پرده برون با دو سر زلف سیاه

پرده از گونه چون ماه بر افکند و نشست

مست و هشیار ازین جلوه بوجدند و سماع

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

ما را که تن ز ساحل دریای جان گذشت

محصول دل ز حاصل دریا و کان گذشت

بر لب گذشت صحبت جانان در اشتیاق

جان من از جهان و دل من ز جان گذشت

از بس که دید بام دلم بارش بلا

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

ما گدای در فقریم و فلک بنده ماست

آفتاب آینه اختر تابنده ماست

چرخ را کوکبه کوکب و هنگامه هور

جمع در دایره از نور پراکنده ماست

خضر و الیاس دو سر چشمه سر ازلند

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

شمس حقیقت از افق جان پدید شد

جان نیز شد نهفته و جانان پدید شد

من دوش تا سپیده دم از جسم بی ثبات

مردم هزار مرتبه تا جان پدید شد

از مغرب خفا رخ توحید ذات دوست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

قومی بگرد کوی فنا راهبر شدند

بر چشم دل کشیده و صاحب نظر شدند

صاحب نظر شدند که از دار اقتدار

در کوی فقر آمده و خاک در شدند

قومی بر آستان حقیقت نهاده سر

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

تن ویرانه ام از لطف عمارت کردند

خوبرویان که دل شیفته غارت کردند

داد دل خاک تن سوخته بر باد فنا

آب این مزرعه را جوی خسارت کردند

تن آلوده نه در خورد دل پاک بود

[...]

صفای اصفهانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۷
sunny dark_mode