گنجور

 
صفای اصفهانی

تا شد دل من معتکف دار حقیقت

پی برد درین دار باسرار حقیقت

بر گرمی بازار من آتش زدو افزود

از آتش من گرمی بازار حقیقت

در دیده پندار زنم خار که بشکفت

از باغ حقیقت گل بیخار حقیقت

بی نقطه و بی خط نبود دایره موجود

دل نقطه و هستی خط پرگار حقیقت

هم مرکز جمع آمد و هم دائره فرق

زین دایره بیرون نبود کار حقیقت

معیار حقیقت بفنا بود و بهر سنگ

سنجید مرا دوست بمعیار حقیقت

منصور صفت بانگ اناالحق نزدم فاش

تا بر نشدم بر زبر دار حقیقت

از راه عدم برد بسر منزل هستی

ره گم نکند قافله سالار حقیقت

موسی بد و داود شد و زد بدل کوه

این زمزمه در پرده مزمار حقیقت

یک نقطه حقیقت شد و نازل شد و صاعد

قائل نتوان گشت بتکرار حقیقت

گو راه عدم گیر بخفاش که تابید

خورشید وجود از در و دیوار حقیقت

دل خانه غیبست و زهر عیب مبراست

از صنعت سر پنجه معمار حقیقت

پروانه من کیست که پر سوخت ز جبریل

این شعله که سر زد بدل از نار حقیقت

در فقر بجوئید صفا را که ز شش سوی

پیداست درین مرحله آثار حقیقت

خوابند حریفان تو اگر همدم مائی

باش ایدل سودا زده بیدار حقیقت