گنجور

 
صفای اصفهانی

آدمی صورت حقست و خدا را نشناخت

که نشد آدمی و صورت ما را نشناخت

پادشاهان حقیقت ز گدا با خبرند

پادشه نیست که در ملک گدا را نشناخت

یار در خانه و ما در پی او در بدریم

دل سودا زده آنزلف دو تا را نشناخت

ذره ئی نیست که خورشید سما نیست درو

کمتر از ذره که خورشید سما را نشناخت

درد این زهد و ریا را در میخانه دواست

زاهد بی خبر از درد دوا را نشناخت

از من آید بمن آواز من از کوه ثبات

حیوانست که این صوت و صدا را نشناخت

آدمی آینه غیب نما بود جهول

کور بود آینه غیب نما را نشناخت

پیر ما خرقه بیفکند و برقص آمد و رفت

جان بی معرفت از جسم فنا را نشناخت

آفتاب ازل از مشرق دل سر زد و گل

با چنین روشنی آن نور و ضیا را نشناخت

دل سلیمان هوی نفس دنی دیو هوس

هوس دیو سلیمان هوی را نشناخت

ابروی یار هلالیست ز خورشید پدید

مفتی آن ابروی انگشت نما را نشناخت

صیقل آئینه از صورت حق با خبرست

دل در زنگ فرو رفته صفا را نشناخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode